مگر گرسنه نیستی؟
آمده بود مهمانی سر سفره هم نشسته بود اما دست به غذا نمی زد
زن دایی پرسید :
محمدعلی ! مگر گرسنه نیستی ؟
همانطور که سرش پایین بود جواب داد :
میتونم خواهشی از شما بکنم ! ؟ میشود چادرتان را سرتان بکنید ؟
آن روز یازده و دوازده سال بیشتر نداشت ...