یکی از ماموران امنیتی زخمی شده بود و روی زمین افتاده بود.
عده ای که صورتهاشان را بسته بودند رفتند و بر بدن نیمه جان او بنزین ریخته و آتشش زدند.
من رفتم و بدن در حال سوختن او را از وسط جمعیت به کنار کشیدم و لباس هلآال احمر خودم را بر تنش انداختم.
به یکباره جمعیت به سوی من حمله ور شدند و با عمود آهنین به سرم کوبیدند. سه نقطه از سرم شکست،
بینایی ام را تقریبا از دست دادم. در همان وسط خیابان چند نفر دست و پایم را گرفتند،
یکی شان با درفش به زیر ناخن های پایم می انداخت و ناخن های پایم را یکی یکی کشیدند... مرا به خانه ای بردند و در آن جا شکنجه ام کردند
و در نهایت وقتی تصور کردند که جان داده ام، جنازه ام را در خیابان انداختند و رفتند...
وقتی تصاویر من از تلویزیون پخش شد، حتی مادرم هم مرا نشناخته بود و از تن صدا حدس زده بود که من پسرش هستم
و به این ترتیب بود که بعد از چند روز بی خبری از من، خانواده ام توانستند ردی پیدا کنند و سراغم بیایند...
این ها که خواندید، هیچ ربطی به داعش و وقایع کنونی عراق ندارند!
خاطراتی است که براساس خاطرات شهید ستاری و خانواده اش بازنویسی کرده ام.
شهید ستاری را در عاشورای 88،
همین فتنه گران آزادی خواه و دموکرات در وسط خیابان های تهران به فجیع ترین شکل شکنجه کردند
و او در نهایت در زمستان گذشته به شهادت رسید
برای تاریخ نوشتم تا روزی قضاوت کند
که مزدورهای امریکا درایران و عراق و سوریه و هر جای دیگر دنیا رفتار مشابهی انجام میدهند
و فقط این رسانه های دنیا هستند که اسم یکی را #داعش می گذارند و دیگری را #جنبش سبز و از هر کدام مطابق میل کدخدا تصﻭﻳﺮ ﻣﻲ ﻛﻨﻨﺪ
#شهدا#فتنه_سبز#نابخشودنی
پیروز و موفق باشید.
آرین حصاری افشار www.arian-hesari.blog.ir