رهگذری از در دل میگذشت

تا که نگاهم به دلِ او بگشت

کوله ی ره او به زمین باز کرد

 چشم چرانید و سپس ناز کرد

ازهنر خویش بگفتا به نیک

ای تو سزا  بر من و با من شریک

هر که نگه بر تو چپ انداخت او

جان به فدا از گنهش ساخت او

چون  که منم در هوس روی تو 

نیست سزا کس بکند بوی تو

گفت و به گفتار بسی شنگ بود

در قِبَلش کرده ی دل جنگ بود

تا که ز بی میلی ما او شنید

ازجگرش بانگ رهایی  خَنید

کاسه ای او بهر گدایی گزید

 بر در دل ماند و ز دنیا رهید.

تا که دلِ دل بستاند از حِیَل

دم به دم از خویش برفت از دغل

ساده دلم عقل چو بر باد داد

قافیه را باخت وبنیاد داد

صبح و شبش با دل من ساز بود

درب دلم رو به دلش باز بود

کرده یِ او جز به محبت نبود

گفته ولی رنگ صداقت نبود

از نگهش جز به صفا برنخواست

لیک ز دم حرف وفا  برنخواست

گفت و دمید از سخن عاشقی

 کای تو ز خوبان همگی فائقی

 هر دمش از عشق سخن مینمود

در عملش لیک فتن مینمود

 روز گذشت از پی روزی دگر

کم کَمَک آمد دو سه بوی از خطر 

دل به رهش جان به فداکرده بود

جان که کم؛او تن به فنا کرده بود

تن که به سیمین بُدَنش لاف نیست

گر نه نگاهی که ز انصاف نیست

لیک تن دل که  بس ارزنده بود

 بی گنه اینبار دلی ژنده بود

دل که به روزی ز گنه دور بود

دم به دم از ذنب و خطا عور بود

سجده به در گاه خدا مینمود

روح ز سجاده علا مینمود

شهره به ایمان دل بی باک بود

از سیَهی فارغ و بس پاک بود

حالِ دل این بار  چه دلگیر شد

برده ی  نادانی و تزویر شد

بار گنه تا بتوان پاک کرد

تا به ابد سجده بر این خاک کرد

لیک دلم توبه به صد مینمود

برگنهش خویش،به حد مینمود

گرچه که از سادگیش سوخت او 

درس بِه از حادثه آموخت او

درد ز این بی هنری بس کشید

منت یک خائن ناکس کشید

گفت دلم بار خدایم چه بود؟

غفلت از این عفت من رخ زدود

کاین عملم  زان چه به بیراه رفت

 پای بلغزیدو  سرم چاه رفت؟

این چه کلاهیست که بر سر بشد

پای در این راه پر از شر بشد

بود ز خود دل چه بسا خشمگین

از گنهش نادم و بس شرمگین

کاش که از ذهن به در می نمود

 بی خبر این غصه به سر مینمود

کاش ، ولی چاره این کار نیست

عقل و خرد  لیک دگر چار نیست

دل که ز  عبرت پی آن  بس گرفت

لحن نصیحت سوی هر کس گرفت


ای دلکان گوش سپارید بیش

 از دَغَلان باز  بدارید خویش 

من که ز این سادگیم رد شدم

مجرم از این جهل مشدد شدم

عقل ز سر رفت و تنم باد رفت

از قِبَلش نام حق از یاد رفت

هر که بگفتا به تو عاشق شدم

ز دو جهان بهر تو لایق شدم

روی به من نیک گشایی اگر

غصه و غم بر تو برآرم به سر

دست چو در دست من انداختی

آتیه را یک شبه زَر ساختی

 باز به نرمی به تو من رو کنم

گر تو بخواهی به تو من سو کنم

یا که از احساس بگفت از برت

دور نشد از دل و یا از درت

با تو بگویم  که تو آگاه باش

هم تو بری از خم این راه باش

چون خود از این حادثه زخمی شدم

مرده و قربانی حتمی شدم

 من که از این شرم به تنگ آمدم 

از سر نیرنگ به ننگ آمدم

گرگ به پوشاک یکی میش بود

کافر و در ظاهر درویش بود

حرف بسی گفت و مرا خام کرد

چون بره ای ساده در این دام کرد

گفت ولی در عملش باخت او

چون که به میدان لَعِب  تاخت او

یار نشد غیر به حیلت گری

رحم و مروت ز خیالش بری


لیک اگر یار بخواهی ستاند

یاکه کسی مهر به سویت وزاند

گوش بگیر این سخن و باز دار

ساده دل از عالم پرواز دار

عشق به این سادگیش بر نخواست

ساده به یک لحظه به دل بر نتافت

گر هوسی بیش نباشد خوشا

راه دلت سوی دلش برگشا

لیک اگر جز هوسی بیش نیست

بند به دلبستگی خویش نیست

دل به دلش وصل نگردان امان

کاین نبود شیوه ی صاحبدلان

یار که باید به وفا تا کند

نِی که دمادم به جفا تا کند

یار اگر عشق حقیقی گزید

از بَر تو از همه دنیا برید

جان به فدا در ره عشقت بداد

  در ره تو تن به مشقت بداد

دور بماند دم به دم از هرزگی

تا که برآرد به دلت چیرگی

آن دم از او دل بستان بی درنگ

کاین بود آن عشق نهایی؛ خدنگ

یار که باید به تو جانان دهد

درد نیفزوده و درمان دهد

نِی که دلت از غم خود خون کند

بی کس و بیچاره ی گردون کند

یار خوش از خویش؛خوش آید تورا

 خاش  خدا وار ستاید تو را

تا نفست هست حبیبت شود

لیک نه در فکر فریبت شود

شاعر سرکار خانم حبیبی(نفس)