خاطرات مردان خدا در ماه خدا
آشی با یک وجب روغن برای سرلشگر
سربازها با خیالی آسوده در سالن غذاخوری نشسته اند و سحری میخورند. یکی از آشپزها، از گروهبان میپرسد: «از سرلشکر چه خبر؟ » گروهبان در حالی که لبخند میزند، میگوید:« خیالتان راحت باشد، بعید است تا عیدفطر مرخص بشود.»
به گزارش گروه فرهنگی فرهنگ نیوز، ماه رمضان با تمام خیر و برکتش فرا رسیده است، اما شاید گرمی هوا و روزهای طولانی آن، کمی ماه رمضان امسال را سختتر از سالهای قبل کرده باشد. اما سالها پیش در این سرزمین جوانانی بودند که بسیار سخت تر از ما برای اجرای امر خدا قیام کردند و نه تنها بی هیچ شکایتی بلکه در اوج لذت در نمایش مباهات معشوق درخشیدند. مردانی که گرمی هوا و آتش گلوله دشمن و کمی غذا و... آنها را از اجرای فرمان الهی باز نمی داشت. با خاطراتشان همراه می شویم بدان امید که در لذت و خلوصشان شریکمان کنند:
ظهر است. سربازها با لب و دهان خشکیده جلو سالن غذاخوری صف کشیدهاند. رادیو، دعای روز اول ماه رمضان را میخواند. گروهبان، با دلشوره به ساعتش نگاه میکند. صدای شیپور آماده باش، همه را به خود میآورد. همه خودشان را جمع و جور میکنند و برای استقبال از سرلشکر آماده میشوند. ماشین سرلشکر ناجی جلو ساختمان غذاخوری میایستد. گروهبان به استقبال میرود. راننده ماشین زود پیاده میشود و در را برای سرلشکر باز میکند. سگ پشمالوی سرلشکر از ماشین پایین میپرد و دم تکان میدهد. لحظه ای بعد، سرلشکر میآید. همه به احترام او پا میکوبند. از رادیو دعا پخش میشود. سرلشکر، سیگارش را روشن میکند و با اشاره به گروهبان میفهماند که رادیو را خاموش کند. گروهبان دوان دوان میرود. سرلشکر همراه با سگ و رانندهاش به طرف آشپزخانه راه میافتد.
سربازان آشپز در کنار دیگهای غذا به حالت خبردار ایستادهاند. سگ پشمالو سرلشکر وارد آشپزخانه میشود. به طرف دیگهای غذا میرود و بو میکشد. یونس میخواهد با لگد سگ را از اطراف دیگها دور کند که سرلشکر وارد میشود یونس و آشپزهای دیگر به احترام او پا میکوبند. سرلشکر، آشپزها را از نظر می ذراند، سپس رو میکند به یونس. مسئول آشپزخانه کجاست؟
رفته مرخصی.
احمق، بگو رفته مرخصی، قربان!
رفته مرخصی، قربان.
کی برمیگردد؟
فردا برمیگردد، قربان.
سرلشکر میرود سر دیگ غذا. یک چنگ پلو برمیدارد و مزمزه میکند.
میگوید: «یک بشقاب و قاشق بیاورید.»
یکی از آشپزها، بشقاب و قاشقی به سرلشکر میدهد. او مقداری پلو در بشقاب میریزد و رو میکند به آشپزها. «بیایید جلو ببینم. یالاّ تند باشید.»
آشپزها ترسان جلو میروند. سرلشکر به دهان هر کدام یک قاشق برنج میریزد و میگوید: «بخورید، قورتش بدهید»
یونس خودش را با اجاق سرگرم میکند. سرلشکر متوجه میشود و با عصبانیت داد میزند: «هو، نکبت... مگر حالیات نشد گفتم بیایید جلو؟»
یونس معذرت خواهی میکند و پیش میرود. سرلشکر یک قاشق برنج به دهان او میریزد و میگوید: «شروع کنید. فقط مراقب باشید هر سربازی از گرفتن غذا خودداری کرد، فوراً به من معرفیاش کنید.»
یونس در حالی که مشغول کشیدن برنج در بشقابهاست، منتظر فرصتی است تا برنج را از دهانش بیرون بریزد. خداخدا میکند سرلشکر وادار به صحبتش نکند...
والاّ مجبور میشود روزهاش را باطل کند یا روزه داریاش را فاش کند. یک لحظه به یاد ابراهیم میافتد. اگر او به مرخصی نرفته بود و اینجا بود با سرلشکر چه برخوردی میکرد؟ آیا اجازه میداد سرلشکر روزهاش را باطل کند؟
سربازها، ناهارشان را میگیرند و مینشینند سرمیزها. گروهبان در سالن ایستاده است و اوضاع را کنترل میکند بعضیها روزهشان را میخورند؛ اما بیشتر آنها مخفیانه غذایشان را در ظرفی میریزند و با خود میبرند. گروهبان آنها را میبیند؛ ولی چیزی نمیگوید.
سرلشکر از آشپزخانه خارج میشود و به سالن میرود. ترس، وجود همه را فرا میگیرد. بعضیها از ترس مجبور به روزه خواری میشوند. بعضی با غذا ورمیروند تا سرلشکر برود؛ اما سرلشکر جلو در ناهارخوری میایستد. یکی از سربازها، غذایش را میریزد داخل یک کیسه پلاستیکی و آن را زیر پیراهنش مخفی میکند. وقتی میخواهد از در بیرون برود، سرلشکر راهش را میبندد. رنگ از چهره سرباز میپرد. سرلشکر، یک مشت محکم به شکم او میزند. پلاستیک غذا میترکد و لکههایی چرب از زیر پیراهن او میزند بیرون. سرلشکر، او را در حضور همه به باد کتک میگیرد. سپس دستور بازداشتش را صادر میکند. همة سربازها با ترس و وحشت مشغول خوردن غذا میشوند. هیچ کس جرأت سر بلند کردن ندارد...
هر لحظه که به پایان مرخصی ابراهیم نزدیک میشود، نگرانی یونس هم بیشتر میشود. از گروهبان میخواهد: «اگر میشود، باز هم برایش مرخصی رد کن؛ من میروم راضیاش میکنم نیاید پادگان»
گروهبان میخندد و میگوید: «ماه رمضان یک ماه است. الان تازه پنج روزش رفته. من چه طور بیست و پنج روز مرخصی برایش رد کنم؟»
یونس میگوید: «از مرخصیهای من کم کن. اگر ابراهیم را دوست داری، نباید اجازه بدهی تا آخر ماه رمضان بیاید پادگان. اگر بیاید و اوضاع اینجا را ببیند، حتماً با سرلشکر درگیر میشود.»
ششمین روز ماه رمضان است. چند ساعت تا افطار مانده است. ابراهیم آرام و قرار ندارد. شده است مثل اسفند روی آتش. خبرهایی که از پادگان به گوش رسیده، مردم را عصبانی کرده؛ چه رسد ابراهیم که مسئول آشپزخانة پادگان است. مردم می گویند: «سرلشکر ناجی، روزه داران را با شلاق و بازداشت مجبور به روزه خواری میکند. او به زور در گلوی روزه داران آب میریزد.»
ابراهیم هر چه فکر میکند، بیشتر عصبانی میشود؛ اما سعی میکند ناراحتیاش را از کربلایی و ننه نصرت مخفی کند. بند پو تینهایش را محکم میبندد و ساکش را به دوش میاندازد و خداحافظی میکند. ننه نصرت باز هم میگوید: «آخر ننه، چه طور شد یک دفعه تصمیم ات عوض شد؟ مگر نگفتی تا آخر ماه پیش ما میمانی؟»
ابراهیم میگوید: «ننه، من مسئول آشپزخانه هستم. بچههای مردم میخواهند روزه بگیرند و کسی نیست برایشان سحری درست کند. درست است من اینجا تو راحتی و آسایش باشم، آنها رنج و غذاب بکشند؟»
ننه نصرت میگوید: «نه ننه، والله من راضی به ناراحتی کسی نیستم. برو، خدا به همراهت.»
پاسی از شب گذشته، ابراهیم، در گونی را باز میکند و برنجها را داخل دیگ میریزد. گروهبان و یونس با نگرانی او را تماشا میکنند. گروهبان میگوید: «مرخصی تو را رد کردهام. چه استفاده کنی، چه استفاده نکنی، مرخصی حساب میشود.»
ابراهیم، شلنگ را داخل دیگ میگذارد و شیر آب را باز میکند و میگوید: «اشکالی ندارد. بگذار حساب بشود. من میخواهم مرخصیهایم را تو پادگان بگذرانم.»
اما این اشکال دارد. تا وقتی مرخصی داری، نباید وارد پادگان بشوی.
این مرخصی قبول نیست؛ چون شما مرا گول زدید. آیا من تقاضای مرخصی کردم؟
گروهبان و یونس که جوابی ندارند بدهند به همدیگر نگاه میکنند. ابراهیم در حالی که شیرآب را میبندد، میگوید: «من وقت زیادی ندارم. میخواهم سحری درست کنم. اگر شما هم کمکم میکنید، آستینهایتان را بزنید بالا اگر هم کمک نمیکنید، مرا تنها بگذارید آقا.»
گروهبان که چشمانش از ترس و دلشوره گرد شده، به یونس میگوید: «یونس، این زبان مرا نمیفهمد؛ تو حالیاش کن. الان بازداشتگاه پر از سربازانی است که جرمشان فقط روزه گرفتن است. سرلشکر شب تا سحر نمیخوابد و مراقب سربازهاست. حالا این آقا با چه دلی میخواهد برای سربازها سحری درست کند؟»
ابراهیم بدون اعتنا به گروهبان، اجاق را روشن میکند. گروهبان که از دست او کلافه شده، غرولندکنان از آشپزخانه خارج میشود و میگوید صبح نتیجهاش را میبینی.
سربازها را زیر آفتاب داغ سرپا نگه داشتهاند. هر کس چیزی میگوید. یکی میگوید: «سرلشکر متوجه سحری پختن محمد ابراهیم همت شده! حالا میخواهد او و روزه داران دیگر را در حضور همه تنبیه کند.»
دیگری میگوید: «سرلشکر همیشه میخواهد روزه روزه دارها را بشکند.»
ابراهیم به فکر فرو رفته است. سربازها جور دیگری به او نگاه میکنند. با ورود ماشین سرلشکر به پادگان، سروصداها میخوابد. به دنبال ماشین سرلشکر، تانکر آب و یک کامیون پر از نظامی چماق به دست وارد پادگان میشود. نفس در سینه همه حبس میشود. شیپور ورود سرلشکر نواخته میشود. لحظه ای بعد، او با سگش از ماشین پیاده میشود و منتظر اجرای دستورها میماند. نظامیها، سربازها را به صف میکنند و به طرف تانکر آب میبرند. سرلشکر در حالی که پیپ اش را روشن میکند، با خشم و غضب به سربازها نگاه میکند.
نظامیها به هر سرباز یک لیوان آب گرم میخورانند. هر کس مقاومت میکند، بدنش از ضربات شلاق و چماق زخم میشود.
ابراهیم با بغض و کینه به سرلشکر نگاه میکند. گروهبان، خودش را به او میرساند و با طعنه میگوید: «این کارها، نتیجه یکدندگی توست. اگر قبلاً کسی میتوانست مخفیانه روزه بگیرد، حالا دیگر نمیتواند. این کار هر روز تکرار میشود.»
این حرف گروهبان، ابراهیم را سخت به فکر فرو میبرد. او غرق در فکر است که به تانکر آب میرسد. وقتی درجه دارها لیوان را به دهانش میچسبانند، دهانش را میبندد. آنها با شلاق و چماق می افتند به جانش. آن قدر میزنندش تا از هوش میرود. آنگاه دهانش را به زور باز میکنند و یک لیوان آب گرم در گلویش میریزند.
یونس و گروهبان باز هم التماس میکنند؛ اما مرغ ابراهیم فقط یک پا دارد. او مدام حرف خودش را تکرار میکند. من باعث شدم سربازها کتک بخورند. من باعث شدم سرلشکر زورکی هر روز یک لیوان آب تو حلقوم روزه دارها بریزد. حالا هم باید خودم جبرانش کنم. باید کاری کنم سربازها با خیال راحت تا آخر ماه رمضان روزه بگیرند. باید شر سرلشکر را از سر سربازها کم کنم.
گروهبان با عصبانیت میگوید: «آخر او سرلشکر است و تو فقط یک سربازی. هیچ میفهمی چه داری میگویی؟»
ابراهیم که از بحث کردن خسته شده، به شوخی میگوید: «او سرلشکر است... من هم آشپزم. آشپز اگر نتواند آشی بپزد که رویش یک وجب روغن باشد، اصلاً به درد آشپزی نمیخورد.»
یونس با ترس و دلشوره میگوید: «منظورت از این حرفها چیست؟ واضحتر حرف بزن، ما هم بفهمیم.»
الان نمیتوانم واضحتر حرف بزنم. فقط اگر شما دوست دارید کمکم کنید، بروید به همه بگویید که ابراهیم همت امشب هم سحری درست میکند... هر کس میخواهد روزه بگیرد، سحر بیاید غذایش را بگیرد.
گروهبان که حرص اش گرفته است میگوید: «این خبر، اول از همه به گوش سرلشکر میرسد. میدانی اگر نصف شب بیاید تو آشپزخانه و موقع غذا پختن غافلگیرت کند، چه بلایی سرت میآورد؟»
ابراهیم با خونسردی میگوید: «اتفاقاً من هم همین را میخواهم. میخواهم کاری کنم که سرلشکر با پای خودش بیاید تو آشپزخانه»
یونس که از ترس چشمانش گرد شده، میگوید: «میخواهی چه کار کنی ابراهیم؟»
ابراهیم میخندد و میگوید: «گفتم که... میخواهم آشی بپزم که رویش یک وجب روغن داشته باشد.»
نیمهشب است. ابراهیم، در آشپزخانه را قفل کرده تا سرلشکر سرزده وارد نشود. او اجاق را روشن کرده و سحری را بار گذاشته است. سربازهای آشپز از ترس به آسایشگاهها رفتهاند. فقط یونس مانده است. او هم هنوز از کارهای ابراهیم سر درنیاورده است. یونس به ابراهیم قول داده هر کاری که میگوید، بدون چونوچرا انجام دهد. ابراهیم به او گفته کف آشپزخانه را روغنمالی کند و بعد روی روغنها کف صابون بریزد. او همه کارها را کرده و حالا منتظر دستور بعدی ابراهیم است.
ابراهیم درحالیکه شعله اجاق را زیاد میکند، میگوید: «حالا برو قفل درِ آشپزخانه را بازکن. فقط مواظب باش سر نخوری. کف آشپزخانه طوری شده که اگر زنجیر چرخ هم به کفشهایت ببندی، بازهم سر میخوری! خیلی مواظب باش.»
یونس بااحتیاط بهطرف در میرود و قفل آن را باز میکند. ابراهیم درحالیکه وضو میگیرد، میگوید: «حالا کف شور را بردار و خودت را مشغول شستن کف آشپزخانه نشان بده. اگر همآواز بلدی، بهتر است بزنی زیر آواز. اینطوری خیالشان راحت است که ما مشغول کار خودمان هستیم.»
یونس درحالیکه از کارهای ابراهیم خندهاش گرفته، کف شوررا برمیدارد و میگوید: «چشم قربان»
بعد درحالیکه مشغول کار میشود، با صدای بلند آواز میخواند.
ابراهیم، سجادهاش را روی تخت پهن میکند و میایستد به نماز.
از بیرون، صدای ماشین میآید. اول، ماشین سرلشکر و بعد یک جیپ نظامی جلو ساختمان آشپزخانه میایستند. داخل جیپ، چند نظامی چماق به دست نشستهاند. سرلشکر و سگش از ماشین پیاده میشوند. سرلشکر به نظامیها میگوید: «من میروم داخل... وقتی صدا زدم، شما هم بیایید.»
سرلشکر، چماق یکی از نظامیها را میگیرد و بهطرف آشپزخانه راه میافتد.
سگ جلوتر از او میرود. صدای آواز یونس و مناجات ابراهیم شنیده میشود.
سرلشکر، از پشت در به صداها گوش میدهد. سگ، پوزهاش را به در آشپزخانه میمالد و عوعو میکند. سرلشکر، لگدی از سرِ حرص به سگ میزند و سرزده وارد آشپزخانه میشود ابراهیم در حال سجده است. سطح آشپزخانه را کف غلیظی پوشانده است. یونس پشت به سرلشکر دارد، کف شور را به کف آشپزخانه میکشد. سرلشکر با دیدن آن دو غرولند کنان به طرفشان حملهور میشود: «پدرسوختههای عوضی، شما هنوز آدم...»
اما هنوز حرفش تمام نشده که سر میخورد و پاهایش در هوا معلق میشود و با کمر و دست به زمین کوبیده میشود. وقتی از ته دل آه میکشد، نظامیها به سمت آشپزخانه میدوند و یکی پس از دیگری روی سرلشکر میافتند. سرلشکر زیرِ بدن نظامیها گم میشود و صدای آه و نالهاش با آه و ناله نظامیهاقاطی میشود.
سحر است. سربازها با خیالی آسوده در سالن غذاخوری نشستهاند و دارند سحری میخورند. گروهبان وارد آشپزخانه میشود. همه آشپزها حضور دارند؛ بهجز ابراهیم و یونس. یکی از آشپزها، یک سینی غذا و یک پارچ آب به گروهبان میدهد و میپرسد: «از سرلشکر چه خبر؟»
گروهبان درحالیکه لبخند میزند، میگوید: «خیالتان راحت باشد، بعید است تا عید فطر مرخص بشود.»
گروهبان از آشپزخانه خارج میشود و بهطرف بازداشتگاه میرود. درِ بازداشتگاه را باز میکند و به تاریکی داخل آن خیره میشود.
ابراهیم و یونس در تاریکی به نماز ایستادهاند. گروهبان، سینی غذا و آب را کنارشان میگذارد و با حسرت نگاهشان میکند. یکلحظه به یاد مرخصی ابراهیم میافتد. ابراهیم میتوانست این لحظات را در کنار خانواده و در راحتی و آسایش سپری کند. او روزه گرفتن در محله دلنشین خودشان، نمازهای جماعت مسجد محل و افطاری در ایوان باصفای خانه آنهم در کنار کربلایی و ننه نصرت را خیلی دوست داشت، اما روزههای سخت و طاقتفرسای بازداشتگاه برای او لذتبخشتر از هر چیز دیگری است.