شعر چیست؟

شعر؟؟!!

شعر شاید نفسیست 

جان، بر این جسم به درد آمده می افشاند

که ز شلاق همین تهمت مردم مُردست

 

شعر یا عافیتیست

که نگاه نگران، در پس آن جا ماندست

 

شعر؛ یا ؛پینه دست پدریست ؛

که ز شرمندگی از خلوت خود میلرزد

پر خالی شده از، سکه ی خرد 

یا که شاید عرقیست ، که از آن صورتِ پرچین پدر میبارد؛

لحظه ی شرم؛ 

از اندوهِ تهی بودن خوان

یا که از تافتن تار به جیب کت خویش


شعر افسوس عروسیست لب سفره ی عقد

که به اجبار همین فقر،  بلی گفته به ناکامیِ از عشق و درونش بشکست 


شعر آن بغض فرو خورده ی یک دخترکیست 

دختر دست فروش 

؛که ز سرما نفسش میلرزد

ونگاهش که به دستان همین رهگذران  

  مشغول است

 و ز چشمان پر از حسرت خود شعر روان کرده به شهر

نگران است فروشد همه ی بار گلوبندش را

تا که شاید بستاند خرجِ تیمارِ یکی مادر دلبندش را   


شعر آن آه جگر سوخته ایست 

که ز دیدارِ تنِ بی سر دلبند خودش مینالد

وزن سنگین همین شعر، به دشمن، چشم میغراند


شعر؛ آن سفره ی عیدیست که بر دور و برش ، سایه ی مهر پدری مفقود است

 سایه اش بر سر امنیت این شهر کشیدست ولی


شعر آن نقل و نباتیست که بر فرق عزیزان وطن میبارید

تا که آوازه ی آواز همین شعر قشنگ

سیل گلهای بهشتی به زمین جاری کرد

عطر آن در نفس جنگ چه غوغا میکرد

آسمان غبطه خوران سوی خودش میخوانید؛سیل جاری شده ی گلها را؛

تکـ به تک؛ 

فوج به فوج ؛تا  به گلخانه ی خود افزاید


شعر آواز قدمهای همان کارگریست 

لنگ لنگان که  به لکنت گوید

باز امروز کسی طالب من نیست که نیست


شعر یا در پس آن پنجره ی پیر زنیست 

چشم در راه؛ فراخ است که باز

کسی از در  به برش بازآید

دست او گیرد و یک فنجان چای

در کنارش بخورد

و به یک خاطر آسوده کمی خواب رود


شعر یا آهنگیست

که ز خالی شدن معده ی یک کودکِ در خواب به پا میخیزد

که به امید پلو یا چلویی چشم به هم دوخته بود

مگر از عالم رویاش به سیری برسد


شعر را؛ معنا بتوان باید کرد

چون که این شعر؛ عجیب

 دل این خلقِ به خود خفته درآشوب کشد


شعر میدانی چیست؟

شعر آن دست نیازیست به کوی و ره دوست

شعر خلوتگه یک بنده به درگاه خداست

شعر ان دست تمنای یکیمان به دریست

که  به سوی ابدیت باز است

و کلیدش  که توکل به همان صاحب این عرش و زمان است فقط

 


شعر سجاده ی سبزیست که پر گشته ز اشک

و از آن نوگل امید نمو میابد

 و به ایمان دلی سیراب است


شعر هم یک سخن پندآموز


شعر یک حرف که  از مهر حکایت دارد


شعر آن دست نوازشگر یک مرد ملئ

به سر و صورت یک کودک در فقر غنی

شعر معناش زیاد است عجب

همه جا شعر روان است و روان


به نگاهی است و یا

به نوایی است همان دم که یکی خوانده عزیزیش به جان


شعر آن؛ پرده ی سر خداوندی هست

عیبمان پوشد و ما چون انسان 

در پس پرده ی او جلوه گریم

 

شعر را تا که به معناش کشی

نفست بند آید

و دلت شاید از این حجم معانیش به خوناب شود

شعر را هر کسی از پنجره ی فکرت خود میخواند

و من اما شعر را 

در همین خلوت خود مینوشم چه گواراست ولی

جرعه ای بیش ننوشیدم هنوز


شعر را تا که شعوری نشود؛ 

نتوان معنا کرد

چشم بگشای و به آبی ز غبارش برچین

تا که در خلقت خود غرق شوی

شعر را باز توانی که ز ژرفای نگاهت بسرایی شاید و به معناش رسی


شعر اینک که من اینجا هستم 

کوچه ایست

که در آن پیکر پاک شهیدی روی دستان جماعت جاریست

و گلِ خنده ی تصویر همین شاخه نبات

چه سرودی به جهان پر کرده


شعر اکنون سر رفت

از دوچشمم که به دریا برسد

شعر....


شاعر سرکار خانم حبیبی