آیا این عدالت است ؟

لاک پشت، پشتش‌ سنگین‌ بود و جاده های‌ دنیا طولانی …

می دانست که‌ همیشه‌ جز اندکی‌ از بسیار را نخواهد رفت. آهسته آهسته‌ می خزید، دشوار و کُند و دورها همیشه‌ دور بود. سنگ‌ پشت‌ تقدیرش‌ را دوست‌ نمی داشت‌ و آن‌ را چون‌ اجباری‌ بر دوش‌ می کشید.

پرنده ای‌ در آسمان‌ پر زد، سبک و سنگ‌ پشت‌ رو به‌ خدا کرد و گفت: این‌ عدل‌ نیست، این‌ عادلانه نیست، کاش‌ پشتم‌ را این‌ همه‌ سنگین‌ نمی کردی. من‌ هیچ گاه‌ نمی رسم. هیچ گاه … و در لاک سنگی‌ خود خزید، به‌ نیت‌ ناامیدی …

خدا سنگ پشت‌ را از روی‌ زمین‌ بلند کرد. زمین‌ را نشانش‌ داد. کُره ای‌ کوچک بود و گفت: نگاه‌ کن، ابتدا و انتها ندارد. هیچ کس‌ نمی رسد؛ چون‌ رسیدنی‌ در کار نیست. فقط‌ رفتن‌ است. حتی‌ اگر اندکی … و هر بار که‌ می روی، رسیده‌ای و باور کن‌ آنچه‌ بر دوش‌ توست، تنها لاکی‌ سنگی‌ نیست، تو پاره‌ای‌ از هستی‌ را بر دوش‌ می کشی پاره‌ای‌ از مرا …

خدا سنگ‌ پشت‌ را بر زمین‌ گذاشت … دیگر نه‌ بارش‌ چندان‌ سنگین‌ بود و نه‌ راهها چندان‌ دور. سنگ‌ پشت‌ به‌ راه‌ افتاد و گفت: “رفتن”، حتی‌ اگر اندکی … و پاره‌ای‌ از خدا را با عشق‌ بر دوش‌ کشید.