نمی نشد غسل داد نه ترکش خورده بود و نه تیر.
آن روز سراغ محمد آمدند. سر تا پایش را زیر ضربه های کابل قرار دادند. بعد
پیراهنش را درآوردند و او را روی خرده شیشه ها غلتاندند. از همه ی بدن محمد
رضایی خون می ریخت. تا ظهر طول کشید، وسط محوطه جلوی چشم همه، قانع نشدند.
او را زیر آب یخ حمام بردند. صدای ضربه های کابل را می شنیدم، ناله های
جانسوزش بعثی ها را وحشی تر می کرد. یکی دو ساعت بعد بیرون آمدند. جسم بی
رمق محمد را در میان پتویی تحویل ما دادند. سر تا پایش خون آلود بود، برس
سیمی به بدنش کشیده بودند، بالای سرش رفتم. آخرین نفس هایش را کشید.
آن روز بچه های اردوگاه 11 تکریت معنی غربت را بیشتر فهمیدند. جسد دوستی
افتاده بود که نمی نشد غسل داد نه ترکش خورده بود و نه تیر.