علم آموزی در گلستان سعدی
دو کس رنج بیهوده بردند و سعیِ بی فایده کردند:
یکی آن که اندوخت و نخورد و دیگر آنکه آموخت و نکرد.
علم چندان که بیشتر خوانی چون عمل در تو نیست نادانی
هر که علم خواند و عمل نکرد، بدان مانَد که گاو رانَد و تخم نیفشانَد.
یکی را گفتند: عالِم بی عمل به چه مانَد؟ گفت: به زنبورِ بی عسل.
تلمیذِ بی ارادت، عاشقِ بی زر است و رونده بی معرفت، مرغِ بی پر
وعالِمِ بی عمل، درختِ بی بر و زاهدِ بی علم، خانه بی در.
علم از بهرِ دین پروردن است، نه از بهرِ دنیا خوردن.
سه چیز پایدار نمانَد: مال بی تجارت و علم بی بحث و مُلک بی سیاست.
هر که با داناتر از خود جدل کند تا بدانند که داناست، بدانند که نادان است.
چون در آید مه از تویی به سخُن گر چه بِهْ دانی، اعتراض مکن
مُشک آن است که ببوید نه آنکه عطّار بگوید؛
دانا چو طبله عطّارست خاموش و هنرنمای
و نادان چو طبلِ غازی، بلند آواز و میان تهی.