معجزات حضرت امام موسی کاظم (صلوات الله علیه )
میان اندیشه غلوّ که از طرف مسلمانان بشدّت مردود اعلام شده بااعتقاد به کرامت اولیاء اللَّه و اجابت دعاى آنها از سوى خداوند و حقیقت‏ نگرى ایشان با عنایت خداوند، تفاوت بسیار بزرگى وجود دارد. 
اندیشه غلوّ، فرد را تا مرتبه خدایى بالا مى‏برد و چنین است که ‏مى‏بینید خداوند در بندگانش حلول مى‏کند و در عوض بنده جاى خدا رامى‏گیرد ومقدّرات را از ناحیه خود مى‏ پندارد. 

امّا اعتقاد به اعجاز اولیاء اللَّه منعکس کننده توحید ناب است، زیرا وجود هرگونه تحوّل ذاتى در شخص پیامبر یا امام و یا ولى را مردود مى ‏شمارد. این اعجاز در واقع بدین معنى است که خداوند بندگان مخلص ‏خویش را بر سایر بندگان برترى بخشیده و آنها را با دادن علم و یا قدرت ‏مورد کرامت قرار داده است. 
در زمانى که مى بینیم آیات قرآنى، خداى را تقدیس و تسبیح مى‏کند واز ناممکن بودن حلول او در چیزى یا شخصى سخن مى‏گویند و اعتقادات ‏شرک آمیز را محکوم مى‏کند، معجزات پیامبران ‏علیهم السلام‏ را که نشانگرکرامت آنان در پیشگاه خداست، به ما یاد آور مى‏شود، چرا که خداونداین معجزات را بر دست ایشان جارى مى‏کند. 
خداوند سبحان در باره عیسى بن مریم‏ علیه السلام مى‏فرماید:

(وَ رَسُولاً إِلَى‏ بَنِی إِسْرَائِیلَ أَنِّی قَدْ جِئْتُکُم بِآیَةٍ مِن رَبِّکُمْ أَنِّی أَخْلُقُ لَکُم‏ مِنَ الطِّینِ کَهَیْئَةِ الطَّیْرِ

 فَأَنْفُخُ فِیهِ فَیَکُونُ طَیْراً بِإِذْنِ اللَّهِ وَأُبْرِئُ الْأَکْمَهَ وَالْأَبْرَصَ‏وَأُحْیِی الْمَوْتَى‏ بِإِذْنِ اللَّهِ وَأُنَبِّئُکُم بِمَا تَأْکُلُونَ وَمَا تَدَّخِرُونَ فِی بُیُوتِکُمْ إِنَّ فِی ذلِکَ‏لآیَةً لَکُمْ إِنْ کُنْتُمْ مُؤْمِنِینَ)(1) 
"و پیامبرى را - عیسى - به سوى بنى اسرائیل فرستادیم که به آنان گوید من ‏براى شما نشانه‏ اى از پروردگارتان آورده‏ ام. من براى شما از گل، مجسمه‏ مرغى مى ‏سازم و در آن مى‏دمم و آن مجسمه به اذن خدا پرنده مى‏شود و کورومبتلا به پیسى را شفا مى ‏دهم و مردگان را به اذن خداوند زنده مى‏کنم و از آنچه ‏مى ‏خورید و در خانه‏ هایتان انبار مى‏کنید شما را خبر مى‏دهم. همانا براى شمادر این (معجزات) آیتى است، اگر مؤمن باشید. "
تکرار واژه "باذن اللَّه" در آیه فوق نمایانگر آن است که این معجزات‏ به معنى حلول خداوند در جسم عیسى نبود تا بدین وسیله بخواهیم او رافرزند خداى سبحان قلمداد کنیم. سبحانه و تعالى عمّا یقوله المشرکون ‏بلکه نشان مى‏دهد که خداوند هر چیزى را که بخواهد و هرگونه و هروقت که اراده فرماید، به بنده خویش عطا مى‏کند. 
عقیده مسلمانان در مورد امامان‏ علیهم السلام‏ و اولیا چنین است که خداوند بابرخوردار ساختن آنان از علم و قدرت، به ایشان کرامت ارزانى فرموده‏ است. این سخن‏ از ژرفاى عقیده توحید بیرون مى‏آید. آیا خداوند نمى ‏تواندبنده صالح و مطیع خود را یارى رساند که بر اسرار غیب آگاهش سازد؟ واگر بنده‏اى مطیع خدا باشد و مخلصانه او را بپرستد چرا پروردگار این ‏کرامت را بدو نبخشد؟ آیا مگر خداوند توبه کنندگان وپاکیزه خواهان‏ و متوکّلان را دوست نمى‏دارد؟ و آیا مگر به فرمان بردارانش دوستى ‏وپرستندگان و نیکو کاران وصدقه دهندگان دوستى نمى ‏ورزد و پرهیزکاران را کرامت نمى‏دهد و بر بندگان شکیبا وپایدارش، چنان که بیشترسوره‏هاى قرآن کریم مى‏خوانیم، درود و ثنا نمى ‏فرستد؟ 
کسانى که منکر تأییدات الهى به بندگان صالح خدا، بویژه ائمه ‏معصومین هستند و در باره معجزات آنان به گمان و تردید مى‏افتند، درواقع به روح و باطن قرآن و بزرگ ترین مفاهیم این کتاب آسمانى کفرمى‏ ورزند. 
محتواى اصلى مکاتب الهى اعتقاد بدین نکته است که خداوند بر مسندقدرت تکیّه دارد و هر چه اراده فرماید به انجام مى‏رساند و کردارش جزبا اتّکا بر حکمت بالغه نیست. این حکمت در پاداش به نیکو کاران وکیفربدکاران خلاصه مى‏شود. اگر بدکاران و خوش کرداران در پیشگاه خداوندیکى‏ بودند واو مؤمنان را یارى نمى ‏کرد وکافران ومنافقان را به ‏ذلّت وپستى ‏نمى کشاند، آنگاه ایمان به قدرت و حکمت او چه سودى در برداشت؟!
امام موسى بن جعفرعلیهما السلام این گونه بود. او ملازم با قرآن بود و درزمانه خویش عابدترین بنده خدا و بزرگ‏ترین فرمانبر پروردگار به شمارمى ‏آمد. آن‏حضرت صاحب معجزات و کراماتى بود که از طرف تمام‏ مسلمانان به تأیید رسیده است (2)،

ولى ما با توجّه به گنجایش این نوشته  ‏تنها به نقل برخى از این معجزات مى‏پردازیم:


1 - خداوند بنده صالح خویش، امام موسى بن جعفرعلیهما السلام، را به برکت ‏توکّل و ارتباط آن‏ حضرت با خدا از چنگ زمامداران ستمگر رهانید. 
در حدیثى از عبیداللَّه بن صالح آمده است که گفت: حاجب فضل بن ‏ربیع از فضل بن ربیع نقل کرد که گفت:
شبى با یکى از کنیزانم در بستر بودم. نیمه شب بود که صداى حرکت‏ در را شنیدم. بیمناک شدم. کنیز گفت: شاید تکان در، به خاطر وزش بادباشد. دیر زمانى نگذشت که دیدم در اتاقى که در آن خفته بودیم باز شدوناگهان "مسرور کبیر" بر من وارد شد و بدون آنکه به من سلام دهد، گفت: امیرالمؤمنین با تو کار دارد. 
من از خودم نا امید شدم و گفتم: این مسرور است که بدون اجازه ‏و بى اینکه سلام گوید بر من وارد شد. این نشانه مرگ است. احتیاج به ‏غسل داشتم امّا جرأت نکردم از او بخواهم که براى این کار به من مهلت‏ دهد. کنیزم چون متوجّه حیرت و شگفتى من شد، گفت: به خداوندعزّ و جلّ توکّل کن و برخیز. برخاستم و جامه در بر کردم و با مسروربیرون آمدم تا به خانه هارون رسیدیم. بر او سلام دادم. امیرالمؤمنین!!در بسترش خفته بود، پاسخم را داد. من از پا افتادم. او پرسید: آیاترسیدى؟ عرض کردم: آرى اى امیرالمؤمنین. هارون ساعتى مرا به حال‏خویش وانهاد تا آرام گرفتم. سپس گفت: به زندان ما برو وموسى بن ‏جعفر بن محمّد را بیرون آرو سه هزار درهم به او بده و پنج خلعت بدو ببخش و بر سه مرکب بنشانش و او را در اقامت پیش ما و یا رفتن از نزد ماواقامت در هر شهر و دیارى که مى‏خواهد و دوست دارد، مخیّر کن. 
گفتم: اى امیرالمؤمنین! آیا دستور مى‏دهى موسى بن جعفر را آزاد کنم؟ 
گفت: آرى. من سه مرتبه دیگر این سؤال را از هارون پرسیدم و اوپاسخ داد: بلى. واى بر تو! آیا مى‏خواهى نقض پیمان کنم؟ گفتم: کدام‏ پیمان اى امیرالمؤمنین؟ پاسخ داد: در بستر بودم که ناگهان شخص سیاه ‏چرده ‏اى که میان سیاهان هیچ کس را از او بزرگتر ندیده بودم، بر من ظاهرشد و روى سینه‏ ام نشست و دست بر گلویم نهاد و گفت: آیا موسى بن ‏جعفر را به ستم در بند کرده ‏اى؟ گفتم: او را آزاد مى‏کنم و بدو خلعت‏ وتحفه ‏هایى مى‏بخشم. سپس او از من براى این کار پیمان گرفت و از روى‏سینه ‏ام برخاست. نزدیک بود قبض روح شوم!
فضل گوید: من از نزد هارون بیرون آمدم به دیدار امام موسى بن ‏جعفر که در زندان بود رفتم. او را دیدم که به نماز ایستاده است. نشستم‏ تا سلام نماز را گفت. آنگاه سلام امیرالمؤمنین را به او رساندم و از آنچه‏ هارون در باره او به من گفته بود، آگاهش ساختم. سپس هدایایى را که ‏هارون گفته بود به وى دادم. حضرت موسى بن جعفر به من گفت: اگرهارون تو را به کارى جز این فرمان داده، به انجام رسان. گفتم: نه به حق ‏جدّت رسول خدا او مرا جز به این کار فرمان نداده است. 
حضرت فرمود: من به خلعت یا چهار پایان و مالى که حقوق مردم درآنها باشد، نیازى ندارم. من پاسخ دادم: تو را به خدا سوگند که این هدایارا رد مکن که هارون خشمگین مى‏شود. آنگاه او فرمود: هر کارى که تومایلى انجام بده. سپس من دست او را گرفته از زندان بیرونش بردم به اوعرض کردم: اى فرزند رسول خدا به من بگو که چگونه در نزد این مرد (هارون) به این درجه از احترام رسیدى که من به خاطر مژده آزادى که ‏به تو دادم و نیز به خاطر کارى که خداوند به وسیله من براى تو انجام داد، بر گردن تو حق دارم؟ 
او پاسخ داد: شب چهار شنبه پیامبرصلى الله علیه وآله را در خواب دیدم. او از من ‏پرسید: اى موسى آیا تو محبوسى و مظلومى؟ عرض کردم: آرى اى رسول‏خدا محبوس و مظلومم. آن‏حضرت سه بار این عبارت را تکرار کردوآنگاه فرمود:
(وَإِنْ أَدْرِی لَعَلَّهُ فِتْنَةٌ لَّکُمْ وَمَتَاعٌ إِلَى‏ حِینٍ) (3) 
"و ندانم شاید این آزمایشى باشد شما را با بهره‏ مندیى تا زمانى. "
فردا را روزه بگیر و آن را به روزه پنج شنبه و جمعه متصل کن و چون‏ هنگام افطار فرا رسید دوازده رکعت نماز بگزار در هر رکعت یک بارسوره حمد و 12 بار سوره قل هو اللَّه احد را بخوان. چون 4 رکعت نمازگزاردى سجده کن و بگو:

یا سابِقَ الْفُوْتِ، یا سامِعَ کُلَّ صَوْتٍ، یا مُحْیى ‏الْعِظامَ وَهى رَمیمٌ بَعْدَ الْمَوْتِ، أَسْأَلُکَ بِإِسْمِکِ الْعَظیمِ الْأَعْظَمِ أَنْ تُصَلِیَ عَلى ‏مُحَمَّدٍ عَبْدِکَ وَرَسُولِکِ وَعَلى‏ أَهْلِ بَیْتِهِ الطَّیّبینَ الطَّاهِرینَ وَأَنْ تَجْعَلَ لِى الْفَرَجَ‏ مِمَّا أَنا فیهِ. من نیز چنین کردم و نتیجه همین شد که خود دیدى". 


2 - امام موسى الکاظم ‏علیه السلام براى رهایى یکى از پیروانش از بیدادهارون دعا کرد و خداوند هم دعایش را مستجاب فرمود.

در این باره ازصالح بن واقد طبرى روایت شده است که گفت: بر امام موسى بن‏ جعفرعلیهما السلام وارد شدم. او به من فرمود: اى صالح!این ستمگر (هارون) تورا فرا مى‏خواند و به بند مى‏کشد و از تو درباره من پرس و جو مى‏کند به اوپاسخ بده که من موسى بن جعفر را نمى‏شناسم چون در بند شدى بگو هرکسى که مى‏خواهى او را از زندان برون آورى پس به اذن خداوند بیرونش ‏خواهم آورد. 
پس از مدّتى هارون مرا از طبرستان فرا خواند و پرسید: موسى بن‏ جعفر چه کرد؟ به من خبر رسیده که او نزد تو بوده است. گفتم: من درباره موسى بن جعفر چه مى‏دانم؟ اى امیرالمؤمنین تو از من به او و مکانى‏ که در آن است آگاه‏ترى. هارون گفت: او را به زندان ببرید. به خداسوگند در یکى از شبها در حالى که سایر زندانیان خفته بودند من ایستاده ‏بودم که ناگهان شنیدم یکى مى‏گوید: اى صالح. عرض کردم: لبیک. گفت: آیا بدین جاى آمدى؟ گفتم: آرى سرورم. گفت: برخیز و در پى‏ من بیرون آى. من برخاستم و بیرون شدم. چون به راهى رسیدیم فرمود:اى صالح! قدرت، قدرت ماست و آن کرامتى است الهى که به ما عطافرموده است. عرض کردم: سرورم! کجا بروم که خود را از دست این ‏ستمگر در امان بدارم؟ فرمود: به دیار خودت باز گرد که او در آنجادستش به تو نمى‏رسد. صالح گفت: من به طبرستان بازگشتم. به خداسوگند هارون پس از آن واقعه در باره من هیچ تحقیق نکرد و ندانست که ‏آیا من هنوز زندانى هستم یا نه؟!! (4)


4 - آن‏حضرت از دانش الهى خویش در راه تربیّت پیروانش بر انضباط بدین عنوان که والاترین نیاز در عرصه‏ هاى گوناگون زندگى و بویژه جهاداست، بهره مى‏گرفت. در این باره در روایات آمده است:
از محمّد بن حسین، على بن حسان واسطى، موسى بن بکر روایت شده ‏است که گفت: امام موسى کاظم یادداشتى به من داد که در آن مسائلى ‏نوشته شده بود و به من فرمود: بدانچه در این یادداشت آمده عمل کن. من ‏یادداشت را زیر مصلّایم نهادم و در مورد آن کوتاهى روا داشتم. روزى ازپیش آن‏حضرت مى‏گذشتم که یادداشت را در دستش دیدم او در مورد آن ‏یادداشت از من سؤال کرد و من پاسخ دادم که در منزل است. آن‏حضرت‏ فرمود: اى موسى! هر گاه کارى به تو امر کردم آن را به انجام رسان و گرنه ‏بر تو خشمگین مى‏شوم.(6)


5 - گاه موقعیّتى پیش مى‏آمد که امام موسى بن جعفرعلیهما السلام مى بایست‏ براى تربیّت و پرورش شیعیانش و متواضع ساختن آنها در برابر حق و دورکردنشان از تکبّر و خود بزرگ بینى دست به کار اعجاز مى‏شد تا بدین‏وسیله یاران خود را به مرتبه "حزب اللَّه" - که برخوردارى از مال یا مقام ‏و یا دانش موجب اختلاف وتفاضل آنان نمى‏شود - ارتقا دهد. 
براى این منظور اجازه دهید ماجراى على بن یقطین، وزیر هارون‏ الرشید را براى شما بازگو کنیم. 

على بن یقطین  به خاطر مقامى که ‏در دستگاه حکومت هارون داشت گاهی غافلاً دچار غرور مى‏شد و خود را از سایرمؤمنان بالاتر وبزرگ‏تر مى ‏پنداشت. حال ببینیم که امام چگونه او راپرورش مى‏کند و با به کارگیرى قدرت الهى خویش چگونه روح تقوا را درضمیر او مى‏دمد. 
از محمّد بن على الصوفى نقل شده است که گفت: ابراهیم جمّال ‏رضى الله عنه ازابوالحسن على بن یقطین وزیر، اجازه ورود خواست، امّا على بن یقطین‏ به او اجازه نداد. على بن یقطین در همان سال عازم سفر حج شد و درمدینه اجازه خواست که به محضر مولای مان موسى بن جعفرعلیهما السلام واردشود، امّا آن‏حضرت به او اجازه نداد.

روز دوّم على بن یقطین  آن‏حضرت را دیدوپرسید: سرورم گناه من چیست؟ امام پاسخ داد: راهت ندادم چون توبرادرت ابراهیم جمّال را به حضور نپذیرفتى و خداوند سعى تو رانمى ‏پذیرد مگر آنکه ابراهیم جمّال تو را ببخشاید. على گفت: سرورم؟ در این لحظه من کجا و ابراهیم جمّال کجا؟! من در مدینه هستم و او در کوفه.

 امام فرمود: چون شب فرا رسد، تنهایى و بدون آنکه کسى از اطرافیان‏ و غلامانت آگاه شوند به بقیع برو. شترى زین کرده در آنجاست بر آن‏ سوار شو.

 على به بقیع رفت و بر آن شتر نشست و دیرى نگذشت که بر درسراى ابراهیم در کوفه رسید، در زد و گفت: من على بن یقطین هستم. ابراهیم جمّال از درون خانه گفت: على بن یقطین وزیر بر در سراى من ‏چه مى‏کند؟ على پاسخ داد:

اى مرد! کار من دشوار است و ابراهیم راسوگند داد که به او اجازه ورود دهد. چون به درون خانه رفت، گفت: اى ‏ابراهیم! امام کاظم‏ علیه السلام از پذیرفتن من خوددارى مى ‏ورزد مگر آنکه تومرا ببخشایى. ابراهیم گفت: خداوند تو را ببخشاید. آنگاه على بن‏ یقطین، ابراهیم را سوگند داد که بر گونه ‏اش قدم بگذارد، ابراهیم خوددارى ورزید بار دیگرى على او را سوگند داد و ابراهیم پذیرفت. ابراهیم ‏چند بار پا بر رخ على بن یقطین نهاد و پیوسته مى‏گفت: خدایا شاهد باش. سپس على بن یقطین بازگشت و سوار بر شتر شد وهمان شب به خانه امام ‏موسى بن جعفرعلیهما السلام در مدینه آمد و از او اجازه ورود خواست امام به اواجازه ورود داد و او را پذیرفت.(7)


6 - از آنجا که امام موسى بن ‏جعفر رهبر مسلمانان و جانشین پیامبرى ‏مى‏باشد که به مکارم اخلاق آراسته بود، نسبت به مؤمنان مهربانى به ‏خرج مى‏داد و درد و رنج آنها بر وى گران مى‏آمد. 
بسیار اتفاق مى‏افتاد که آن‏حضرت با نور الهى به فشارهائى که به ‏یارانش وارد مى‏شد، مى ‏نگریست و مى کوشید فوراً از آن بکاهد و آن را برطرف نماید. ماجراى زیر بیانگر یکى از همین موارد است:


از ابراهیم بن عبد الحمید نقل شده است که گفت:


ابوالحسن نامه ‏اى به من نوشت که خانه ‏ات را عوض کن. من از این ‏بابت غمگین شدم. خانه ابراهیم در وسط مسجد و بازار قرار داشت. او خانه‏ اش را عوض نکرد. بار دیگر قاصد به وى خبر داد که خانه ‏ات راعوض کن، باز هم به این فرمان ترتیب اثر نداد وهمچنان در همان خانه ‏بود که قاصد براى بار سوّم همین فرمان را به اطلاع او رسانید. عثمان بن ‏عیسى گوید: در آن هنگام در مدینه (و شاهد این ماجرا) بودم. ابراهیم ازآن خانه نقل مکان کرد و منزل دیگرى گرفت. من در مسجد بودم. ابراهیم، وقتى که هوا تاریک شده بود به مسجد آمد. از او پرسیدم: چه‏ خبر؟ گفت: آیا نمى‏دانى امروز چه حادثه ‏اى براى من رخ داده است؟ گفتم: نه. گفت: رفتم آب از چاه بیرون بیاورم تا وضو بگیرم. چون دلورا بیرون آوردم پر از نجاست بود، حال آنکه ما آرد خود را با همین آب‏ خمیر مى‏کردیم، از این رو نان هاى خود را دور افکندیم و لباسهاى خود راآب کشیدیم و این امر موجب ‏شد که دیر به مسجد بیایم و اینک خانه ‏اى ‏کرایه کردم و اثاثیه خویش را بدانجا بردم. در خانه جز یک کنیز کسى‏ دیگرى نمانده ‏است، همین حالا مى‏روم و او را مى‏آورم. 
گفتم: خدا به تو برکت دهد. سپس جدا شدیم. چون سپیده دمید براى ‏رفتن به مسجد از خانه ‏هاى خود بیرون آمدیم. او گفت: آیا مى‏دانى ‏امشب چه حادثه ‏اى روى داد؟ گفتم: نه. گفت: به خدا هر دو طبقه‏ خانه ‏ام ویران و زیرورو شد.(8)
بدین سان امام از نصیحت و راهنمایى یاران خود حتّى در مسائل جزیى ‏زندگى دریغ نمى‏کرد اگر چه همین مسأله جزیى در ارتباط با فرد مؤمن ‏بسیار مهم و حساس بود. در واقعه دیگرى مى‏بینیم که امام یکى از یاران ‏خود را در یک مسأله تجارى که آن هم امرى جزیى بود، راهنمایى ‏مى‏کند. این شواهد نشان مى‏دهد که آن‏ حضرت از توجّه و اهتمام به امورمسلمانان غافل نبوده است. 
از حسن بن على بن نعمان از عثمان بن عیسى روایت شده است که ‏گفت: امام موسى بن جعفرعلیهما السلام سحر گاه روزى وارد مدینه مى شد که ‏ابراهیم بن عبدالحمید را که به سمت قبا مى‏رفت، دید و از او پرسید:ابراهیم به کجا مى‏روى؟ گفت: به قبا. امام پرسید: براى چه کارى؟ گفت: ما در هر سال خرما مى‏خریم. اینک مى‏خواهم نزد مردى از انصاربروم و مقدارى خرما از او بخرم. حضرت پرسید: آیا از آفت ملخ آسوده ‏خاطرى؟ 
امام پس از این سخن وارد مدینه شد و من نیز به راه خود رفتم. این‏ ماجرا را براى ابوالعز باز گفتم و او گفت: به خدا امسال درخت خرما نمى ‏خریم. پنج روز سپرى بود که ملخ آمد و تمام خرماهاى نخلستان را ازبین برد.(9)