شمه ای از کرامات امام حسن عسگری علیه السلام |
کرامت به معنای کارهای خارق العاده که از اولیاء الهی سر می زند، به معنای کرم، بخشش و جوان مردی و نوازش و اشیاء نفیس نیز آمده، کرامت جمع کرامات است.[1] وجود ائمه ـ علیهم السلام ـ در میان انسان ها به خودی خود کرامت است، چون آن ها معدن کرم و بخشش اند از آن جهت وجود آن ها کرامت است به معنای خارق العاده که اگر امام در روی زمین نباشد زمین تمام برکات خود را پنهان و آسمان کرامات خود را به روی انسان می بندد، چنان که در متن زیارت شریفه جامعه کبیره این مضامین وجود دارد.[2] اگر چه انسان به درستی امامت را نشناخته و قدر ندانسته است. علاوه بر کرامت عمومی ائمه برای تمام موجودات از جمله انسان کرامت خاصی نیز از ناحیه آن ذوات مقدس صادر گردیده مایه شگفتی جهان شده. امام حسن عسگری ـ علیه السلام ـ در دوره ای زندگی می کرد که علاوه بر پیشرفت جوامع اسلامی و علوم مختلف انسان از نظر معیشت در حد نسبتاً مقبول بودند. امام ـ علیه السلام ـ در شهر سامرا که محل استقرار نیروهای نظامی و لشکرگاه و پادگان نظامی سلاطین عباسی بود زندگی می کرد، قلمرو کشور اسلامی از آفریقا تا مرزهای اروپا از مشرق و غرب به نهایت درجه وسعت خود رسیده بود. و تردد تمام مردم در این قلمرو آزاد بود، جهان اسلام با جهان مسیحیت و سایر پیروان ادیان رابطه نزدیک داشت، تعامل علمی و تمدنی و سیاسی با وجود مخاصمات برقرار بود. امام عسگری ـ علیه السلام ـ با این وضع در محاصره و کاملاً تحت نظر ماموران نظامی و جاسوسان عباسی زندگی داشت مدت امامت حسن عسگری ـ علیه السلام ـ شش سال بود. در مدت کم امامت کرامات فراوانی از حضرت نسبت به جمیع مسلمانان و دوستان صادر گردیده است که به برخی از آن ها اشاره می شود: کرامت هدایت 1ـ وقتی امام در حبس بود ابن اوتاش که سابقه عداوت و دشمنی با اهل بیت را داشت زندان بان حضرت بود، به او دستور دادند تا می توانی بر او سخت گیر اما او تنها یک روز با امام ماند، امام او را چنان متحول کرد که او در برابر امام به خاک افتاد و از راهش برگشت و دارای بصیرتی کامل نسبت به شناخت امام شد.[3] 2ـ ابوهاشم جعفری از محضر امام نقل می کند، روزی مردی تنومند و قوی هیکل از یمن اجازه ورود به محضر امام را خواست پس از ورود بر امام سلام ولایت کرد، حضرت جواب او را با قبول ولایت پاسخ داد، در دلم گفتم ای کاش می دانستم این مرد کیست، حضرت از ضمیر من آگاه شد و فرمود این مرد از نژاد زن اعرابی است که دیگی آورده که پدران من مهر امامت بر آن زده اند، تا من نیز مهرم را بزنم، حضرت مهرش را در آورد و بر آن زد. نقش مهر «محمدبن علی» بود که بر دیگ افتاد، آن مرد یمنی با این کرامت به امامت همه ائمه اقرار کرد.[4] 3ـ ابوهاشم جعفری گوید در زندان بودم و از سنگینی غل و زنجیر بسیار رنجور به حضرت شکایت کردم (از طریق نامه) در پاسخم نوشت امروز نماز ظهر را در منزلت می خوانی و از زندان خلاص می شوی به همان ترتیب واقع شد و ظهر را در منزل نماز خواندم وقتی یادی از تنگی معاش از خاطرم گذشت و خواستم در نامه ای برای حضرت بنویسم، شرمم آمد ،برگشتم به منزلم نامه ای به من نوشت و فرمود از درخواست حوائجت خجالت نکش، انشاء الله بر آورده می شود.[5] 4ـ شیعیان روزی از کرامات حضرت سخن می گفتند: مردی ناصبی با تردید و انکار گفت من سوالاتی را بدون این که با مرکب بنویسم از او سوال خواهم کرد اگر پاسخ او بر حق است ... ناصبی چنین کرد نامه ها را فرستادیم، حضرت پاسخ های سوالات ما و ناصبی را با ذکر نام او و پدرش برای او فرستاد ناصبی چون آن را خواند از هوش رفت و چون، هوش آمد و امام را تصدیق کرد و هدایت شد.[6] 5ـ سالی در سامرا قحطی شد، حاکم عباسی معتمد دستور داد مردم نماز باران بخوانند تا گرفتاری رفع شود. مردم به دستور او سه روز نماز باران خواندند و دعا کردند اما از باران خبری نشد، روز چهارم جاثلیق بزرگ رهبر مسیحیان جهان با جمعی از راهبان و مریدان خود به بیابان رفت، و یکی از راهبان هر وقت دست به دعا می کرد، باران فرو می ریخت ، روز پنجم جاثلیق دعا کرد تا بقدری باران آمد و مردم سیراب شدند و خشک سالی رفع گردید، این امر سبب شد که مدعی خلافت و حاکم بزرگ اسلامی دچار اضطراب و ترس گردد از آن که مردم مسلمان دچار تزلزل عقیده شدند و توهم کردند که مسیحیت بر حق است، تمایل مسلمانان در مسیحیت زیاد شد، خلیفه از این وضع بسیار ناخشنود و نگران بود که نکند خبر در تمام سرزمین های خلافت اسلامی منعکس شده و مردم از اسلام دست بر دارند امام عسکری در این حال در حبس بود و خلیفه به خوبی می دانست که تنها راه نجات از این وضع مراجعه به ابو محمد ـ علیه السلام ـ است از زندانیان امام درخواست کرد که امام را به پیش او بیاورند، به امام گفت: امت جدت را از گمراهی نجات بده که مسیحیان غالب شده و مردم را جذب می کنند. امام ـ علیه السلام ـ به خلیفه فرمود: فردا از جاثلیق و رهبانان درخواست کن که به بیابان بروند. خلیفه گفت مردم دیگر نیاز به باران ندارند، امام فرمود برای باران نیست، بلکه جهت رفع تردید و ابهام است که بر امت محمد روی آور شده. معتمد دستور داد روز سه شنبه همه آن ها بیرون بروند، امام ـ علیه السلام ـ خود نیز همراه جماعتی کثیر با آن ها بیرون شد. آن گاه رهبان دعا نمودند و باران بارید، امام فرمود دست آن راهب را بگیرید و از لای انگشتان او چیزی است، که آن را بیرون بیاورند از میان انگشتان او استخوان سیاه رنگی را که شبیه استخوان انسان بود یافتند، امام آن را گرفت و در پارچه ای گذاشت و به راهب گفت: حال دعا کند و باران بخواه! آن راهب هر چه دعا کرد نتیجه معکوس شد و ابرها جمع شده و خورشید در آسمان ظاهر گردید مردم و معتمد عباسی که همراه جمعیت بودند بسیار شگفت زده شدند معتمد از امام پرسید این استخوان چیست؟ امام فرمود این استخوان پیامبری از پیامبران الهی است که از قبر آن ها برداشته اند هیچ استخوان پیامبری ظاهر نمی شود مگر آن که باران ببارد، معتمد دستور داد استخوان را آزمودند همان طور محقق شد آن چه امام فرمود، خلیفه بر امام تحسین و تحیت بسیار کرد و امام را از زندان آزاد نمود.[7] پس از آن احترام امام در افکار با لذت و مردم به سوی امام جذب شدند امام از فرصت بدست آمده از خلیفه خواست زندانیان شیعه و یاران امام را آزاد کند.[8] آری امامت واقعی چنان است و آنهایی که ادعای حکومت دارند در وضعیت بسیار پستی بودند که توان مقابله با این رویدادها را نداشتند و دست به دامن رهبران واقعی بشر می شدند ائمه رهبران واقعی، و خلیفه الهی در زمین اند منحصراً آن هایند که مشکلات معنوی و مادی انسان ها را حل می کنند. کرامات معیشتی امام: 1ـ محمد بن علی گفته: امر معیشت بر ما سخت شد پدرم گفت برویم نزد این مرد (امام عسگری) معروف به بخشندگی است. گفتم او را می شناسی گفت نمی شناسم و تاکنون ندیده ام به مقصد منزل آن جناب حرکت کردیم. پدرم گفت: چقدر محتاج هستی تا دستور دهد پانصد درهم به ما بدهند دویست درهم برای لباس و دویست درهم برای آرد و صد درهم برای مخارج، با خود گفتم کاش سیصد درهم نیز می خواستم. برای امور دیگر، خرید مرکب و سفر به عراق عجم رفتیم تا به در منزلش رسیدیم، غلامش بیرون آمد و گفت علی بن ابراهیم و پسرش محمد وارد شوند، پس از ورود امام رو به پدرم کرد و فرمود چرا تاکنون به این جا نیامده اید، پدرم گفت سرورم خجالت کشیدم با این حال به حضور شما بیاییم، چون بیرون آمدیم غلامش کیسه به پدرم داد و گفت این پانصد درهم برای لباس، آرد و مخارج دیگر و کیسه دیگر داد و گفت این هم برای همان اموری که نیت کردی صد درهم برای خرید یک مرکب و مخارج دیگر ولی به عراق عجم سفر نکنید برو به شهر سوراء (نزدیک حله و فرات) محمد می گوید پدرم رفت به سورا توصیه امام و با زنی ازدواج کرد، و چندان ثروتمند شد که روزانه درآمدش دو هزار درهم بود.[9] 3ـ هاشمی (ابو العنیا) نقل می کند به حضور امام می رسیدم به شدت تشنه می شدم به ملاحظه ادب درخواست نمی کردم حضرت غلامش را صدا می زد و می فرمود، آبش بده.[10] شفای بیماران: 1ـ نقل شده از ابن شمعون که یک چشم نابینا شده بود چشم دیگرش هم نزدیک بود نابینا شود به امام نامه نوشتم تا دعا کند، جواب نامه ام را نوشت. چشم تو خوب می شود، در آخر نامه مضمونی برای تسلیت گفته بود، متعجب بودم تا این که فرزندم چند روز بعد وفات کرد.[11] ---------------------------------------------- [1] . فرهنگ صبا، ص 826. [2] . مفاتیح الجنان، زیارت جامعه کبیره. [3] . شیخ مفید، الارشاد، چاپ اول، قم، ال البیت، 1413، ج2، ص 330. [4] . شیخ حرّ، اثبات الهداه، تهران، چاپ سوم، دار الکتب الاسلامیه، 1366، ج6، ص 280. [5] . شیخ مفید، پیشین، ج2، ص 330. [6] . مناقب، ابن شهر آشوب، چاپ قم، مصطفوی، ج4، ص 44. [7] . شبلنجی، نور الابصار، قاهره، مکتبه الحسینی، ص 167. [8] . همان، ص 168 ـ 167. [9] . شیخ حر، اثبات الهداه، پیشین، ج6، ص 282. [10] . همان، ص 293. [11] . همان، ص 290. |