سَحَر سحر و سحر سحر آفرین است
سَحَر بزمی خدایی در زمین است
سحر نقاش نقشی بی نشان است
سحر آغاز و انجام جهان است
سحر دستش به عرش و پا به خاک است
سحر چون عشق گل ها پاک پاک است
سحر مرز میان خاک و نور است
سحر از شهر شب صد سال دور است
سحر نور و سحر آتشفشان است
سحر یک مستند از آن جهان است
شبستان سحر آیینه کاریست
گل باغ سحر از نسل زاریست
بیا در آینه خود را ببینیم
بیا تا صبحدم تنها نشینیم
بیا خود را میان اشک شوییم
سپس اسرار دل را باز گوییم
بیا با سوز دل او را بخوانیم
بیا قدر سحرها را بدانیم
بیا ذکر سحر در گوش گیریم
بیا مثل سحر روشن بمیریم
بیا شعر سحر را نیک خوانیم
تمام رمز و رازش را بدانیم
سپس خود با سحر هم راز گردیم
به ساز بی خودی ها ساز گردیم
ز جان ودل دمی او را بجوییم
" قلندروار تکبیری بگوییم "
" صاعقه بافقی "