مکاشفه ای از آیه الله گلپایگانی
مرحوم آیت الله العظمی حاج سید جمال الدین گلپایگانی می فرمود : من در دوران جوانی که در اصفهان بودم نزد دو استاد بزرگ مرحوم آخوند کاشی و جهانگیر خان قشقایی درس اخلاق و سیر و سلوک می آموختم و آنها مربی من بودند .به من دستور داده بودند که شبهای پنجشنبه و شبهای جمعه در بیرون اصفهان به قبرستان تخت فولاد بروم و قدری در عالم مرگ و ارواح تفکر کنم .
عادت من این بود که شبهای پنجشنبه و جمعه به قبرستان تخت فولاد می رفتم و یکی دو ساعت در بین قبرها و در مقبره ها حرکت می کردم و تفکر می نمودم و بعد از آن چند ساعتی استراحت نموده ٬ و سپس برای نماز شب و مناجات بر می خواستم و نماز صبح را می خواندم و پس از آن به اصفهان بر می گشتم .
آیت الله گلپایگانی می فرمود : شبی از شبهای زمستان که هواسرد بود و برف هم می آمد .من برای تفکر در ارواح و ساکنان وادی آن عالم از اصفهان حرکت کردم و به تخت فولاد آمدم و در یکی از حجرات رفتم و خواستم دستمال خود را باز کرده چند لقمه ای غذا بخورم و بعد بخوابم تا حدود نیمه شب بیدار و مشغول کارها و دستورات خود از عبادت گردم٬
در این حال مقبره را زدند تا جنازه ای را که از بستگان صاحبان مقبره بود و از اصفهان آورده بودند٬ آنجا بگذارند و شخص قاری قرآن که متصدی مقبره بود مشغول تلاوت شد تا آنها صبح بیایند و جنازه را دفن نمایند.
آن جماعت جنازه را گذاردند و رفتند و قاری قرآن هم مشغول تلاوت شد. من همین که دستمال را باز کرده و می خواستم مشغول خوردن غذا شوم دیدم که ملائکه عذاب آمدند و مشغول عذاب کردن آن مُرده شدند.
عین عبارت آن عالم ربانی این است که :
چنان گرزهای آتشین بر سر او می زدند که آتش به سوی آسمان زبانه می کشید و فریادهایی از این مرده بر می خواست که گویی تمام این قبرستان عظیم را را متزلزل می کرد . نمی دانم اهل چه معصیت بود ؟ از حاکمان جائر و ظالم بود که این طور مستحق عذاب بود ؟
و ابداً قاری قرآن اطلاعی نداشت٬ آرام بر سر جنازه نشسته و به تلاوت اشتغال داشت. من از مشاهده ی این منظره از حال رفتم ٬ بدنم می لرزید. رنگم پرید و هر چه به قاری قرآن اشاره می کردم که در را باز کن من می خواهم بیرون بروم٬ او نمی فهمید ٬ هر چه می خواستم به او بگویم زبانم قفل شده بود و حرکت نمی کرد .
بالاخره به او فهماندم که چفت در را باز کن ٬ من می خواهم بروم. گفت : آقا هوا سرد است ُ برف روی زمین را پوشانیده و در راه گرگ است تو را می درد.
هرچه می خواستم به او بفهمانم که من طاقت ماندن ندارم ٬ او ادراک نمی کرد . به ناچار خود را به در اتاق کشاندم ٬ در را باز کردم و خارج شدم . و تا اصفهان با آنکه مسافت زیادی نیست بسیار به سختی رفتم و چندین بار به زمین خوردم ٬ رفتم در حجره و یک هفته مریض بودم .
مرحوم آخوند کاشی و جهانگیر خان می آمدند حجره و عیادت می کردند و به من دوا می دادند . جهانگیر خان برای من کباب باد می زد و به زور به حلق من فرو می برد تا کم کم قدری قوت گرفتم.