این داستان از قول استاد فرحزاد وایشان از قول ملا اسماعیل سبزواری بیان نموده اند
علی علیه السلام در جواب مادر بزرگوارشان می فرماید :به من نگو علی کوچولو من کوچولو
نیستم.
مادر: شما کوچولو نیستی؟؟!
نه من از جلوترها بوده ام
مادر: یعنی شما از من بزرگ تری ؟
حضرت امیرالمومنین می فرماید: من یه نمونه را براتون تعریف می کنم . تا بدانی من کوچولو نیستم .
مادر یادتون هست موقعی که یک دختر جوانی بودی وبا چند تا از دوستان برای تفریح بیرون شهر
رفته بودید ومردی همراه شما نبود. ودر آن بیابان شیری به شما حمله کرد؟ یادتون هست ؟
مادرش :گفت بله
امیر المومنین فرمود یادتون هست از ترس به وحشت افتاده بودید؟مادرش گفت :
بله حضرت امیرفرمود: یک جوان آمد ونهیبی به شیر زد وشیر رفت وشما نجات پیدا کردید.
وشما گردنبندتان را بیرون آوردید وگفتید این هدیه وجایزه شماست آیا همه این حرف ها درسته ؟ مادرشان گفتند بله
آنگاه امیر المومنین دست در آستین کردند و همان گردنبند را به مادرشان دادند.
(قصه پنج تن آل عبا با سایر انسان ها فرق دارد حتی حضرت آدم خدا را به پنج تن قسم داد تا بخشیده شد)