مختصری از وقایع اول تا یازدهم محرم

روز اول محرم و دوم محرم امام حسین ـ علیه السلام ـ به کربلا نرسیده بود بلکه پس از روز دوم به کربلا رسید. در روز اول محرم با سپاه حر دیدار کرد و حر و سپاه او توسط امام از آب سیراب شدند. نقل شده که ظاهرا در اول محرم بوده که کاروان حسینی در حرکت بودند و امام ـ علیه السلام ـ در صبحگاه دستور دادند که ظروف و مشک ها را پر از آب کنید، حرکت کردند، ناگهان یکی از یاران امام با صدای بلند تکبیر گفت، و گفت از دور نخلستانی پیداست. امام فرمود چه می بینید؟ عده ای گفتند نخلستان نیست گوشهای اسب از دور چنان می نماید که نخل است آنها نزدیک شدند تعداد هزار سواره نظام به فرماندهی حر مأمور از طرف عبیدالله بن زیاد لعنه الله علیه. امام به یارانش فرمود از آنها پذیرایی و آن ها را که تشنه اند سیراب کنید.[1] 

تا روز دوم حر اصرار داشت حضرت را همراه کاروان به سوی کوفه ببرد بین امام و حر گفتگوهایی صورت می گرفت و امام ـ علیه السلام ـ وقت نماز ها، نماز را اقامه می کرد و سپاه حر نیز با حضرت و به اقتدا به امام نماز جماعت می خواندند بدین ترتیب امام پس از نماز ظهر و عصر بر آنها موعظه و اتمام حجت می نمود. حر نیز به خواسته و مأموریت خود پافشاری می کرد اما امام ـ علیه السلام ـ از قبول درخواست او امتناع می کرد، حر به امام عرض کرد که در این واقعه تو و همراهانت کشته می شوند اگر اصرار و پافشاری برمخالفت کنی. حضرت در این حال به شعر یکی از صحابه استناد فرمود و گفت تو مرا از مرگ می ترسانی مرگ بر جوان مرد عار نیست وقتی آرزوی حق و قصد دفاع از حق را داشته باشد و جهاد کند... وقتی حر این اشعار را از امام شنید به کناری رفت و با سپاه خود حرکت کرد امام نیز با قافله خود در حرکت بودند تا به منزلگاه بیضه رسیدند. امام برای اتمام حجت خطبه ای خواند و اهداف خویش را آشکار نمود و با استناد به سخنان پیامبر اکرم(ص) فرمود که هر کس سلطان ستمگری را بنگرد که حرام خدا را حلال می کند و عهد شکن است، بر مسلمانان است که در مقابل او اعتراض کند.[2] 

در مسیری که امام از مکه حرکت کرد روز هشتم ذی حجه تا رسیدن به کربلا با افراد و کاروان های مختلفی دیدار و ملاقات داشت. از جمله این دیدادها دیدار با عبدالرحمن حر بود که امام از او خواست به کاروان کربلا بپیوندند او امتناع کرد و اسب خود را به امام پیشکش نمود. حضرت امتناع از قبول کرد. در آخر شب جوانان را دستور داد تا مشک ها را پر از آب کنند، سپس دستور داد از منزل قصر بنی مقاتل حرکت کنند حرکت کردند، حضرت بر پشت اسب خود چرتی زد، و بیدار شد و فرمود« انا لله و انا الیه راجعون» دوبار کلمه استرجاع بر زبان آورد، در این حال فرزندش علی اکبر به پیش او آمد و علت را پرسید. حضرت فرمود: فرزندم در عالم رویا دیدم که سواره ای ندا داد مرگ بر دیدار اهل کاروان می آید، و اهل کاروان به سوی مرگ در شتابند. علی سئوال کرد: ای پدر آیا ما بر حق نیستیم، فرمود: این فرزندم ما بر حقیم و بازگشت بندگان به سوی خداوند است، اکبر عرضه داشت: پس ای پدر مهربانم چه باکی از مرگ داریم امام از کلام علی خوشحال شد و دعایش کرد.[3] 

وقتی صبح شد کاروان حسین نماز صبح را خواندند و با عجله حرکت کردند، یاران حر، به سوی آنان آمده تا کاروان را به سوی کوفه بکشند، آنها امتناع کردند و زهیر گفت مولای من با همین سپاه کم نبرد کنیم که شکست آنها برای ما سهل است. امام فرمود : من هرگز آغاز گر جنگ نخواهم بود. در این روز پیکی از کوفه آمد و کاروان حسینی؛ با اصرار حر به سوی نینوا در حرکت بودند به شهر و یا آبادی غاضریه رسیدند. پیک از سوی عبیدالله برای حر پیامی آورد، که حسین را یا وادار به بیعت کن یا در سرزمین بدون آب و علف و بدون قلعه و پناهگاه فرود آور و منتظر دستور بعدی باشد. 

حر امام را از مضمون نامه آگاه کرد. امام فرمود ای حر ما را رها کن در این قریه اقامت کنیم، حر پاسخ داد این مرد جاسوس و پیک عبیدالله است که کارهای مرا زیر نظر دارد، من از خواسته ی تو معذورم. امام و یارانشان، حرکت کردند و به دشتی بـی­آب و علف رسیدند. اسب امام ایستاد، امام فرمود نام این زمین چیست، زهیر گفت: نام های مختلف دارد، یکی از نام هایش عقر و نام دیگرش کربلا است. امام فرمود: اینجا قافله را نگه دارید و خیمه ها را بپادارید این جا نامی است آشنا، وقتی با پدرم به سوی صفین می رفتیم اینجا استراحت کرد و از خواب بیدار شد و گفت در خواب دیدم این دشت پر از خون است و حسین در آن خون غوطه ور است. روزی که کاروان حسین به کربلا رسید روز دوم محرم سال 61 هجری قمری بود. پس از این روز کار بر آنان سخت شد و هر روز محاصره سپاه کوفه تنگ و تعداد آنان افزوده می شد به نحوی که امام ـ علیه السلام ـ جنگ را قطعی می دانست. 

در روز سوم عمر سعد با چهار هزار سوار به کربلا وارد شد و فردی را مأمور کرد تا از امام بپرسد برای چه به اینجا آمده است. فردی آمد امام فرمود: زیرا دعوت کرده اند به دعوت بزرگان این شهر که نامه هایشان موجود است. اگر انکار کنند از همان راه بر می گردم، عمر سعد وضع را به کوفه گزارش داد ، از کوفه فرمان رسید از حسین بیعت بگیرد. امام از بیعت امتناع کرد، نامه ای دیگر آمد که بین حسین و آب مانع شود و قطره ای آب به آنها نده.[4] روز ششم نیز سپاهی از کوفه رسید. 

روز پنجم پس از رسیدن این فرمان لشگر در کربلا زیاد شد و حضرت محاصره شد تا مانع آب شوند. پس از این روز به تدریج آب در خیمه ها کم یاب بود و جنگ بین دو سپاه قطعی می شد. تا روز هفتم این وضع ادامه داشت مأمورین حائل آب بین خیام حسین به فرماندهی عمر بن حجاج و عبدالله بن حصین ازدی بودند. گفته شده او خطاب به امام گفت ای حسین این آب را می بینی که مثل سینه آسمان برق می زند به خدا قسم قطره ای ازآن نخواهی نوشید، امام در حق او نفرین کرد: خدا یا هرگز او را سیراب نکن و نبخش. 

دعای امام در حق او قبول شد. نقل شد هر قدر آب می خورد تشنگی او خاموش نمی شد. تا روز هفتم این محاصره شدید ادامه داشت. شبی امام پیام فرستاد به عمر سعد که می خواهم ترا از نزدیک ببینم. امام می خواست به او اتمام حجت نماید. شب هشتم بود که به مدت طولانی بین آنها مذاکره بود. عمر سعد پس از این دیدار نامه ای به عبیدالله فرستاد و نوشت: شکر خداوند آتش جنگ خاموش شد. حسین قبول کرد برگردد و از کوفه چشم بپوشد و به یکی از شهرهای مرزی رفته و در صلح زندگی کند. این نامه به کوفه رسید و عبیدالله از این حالت خوشحال شد. شمر بن ذی الجوشن لعنه الله علیه در این مجلس حاضر بود، گفت: آیا این گفتار را قبول می کنی که حسین را به این راحتی از دستت خارج نمائی. اگر برود شورشی بزرگ بر علیه خلیفه به راه می اندازد. او را رها نکن تا مطیع فرمان تو شود... ابن زیاد گفت تو راست گفتی و نظر تو کار آمد است. تو را مأمور می کنم با نامه ای به سوی عمر سعد برو و بگو که اگر در اجرای دستور کوتاهی کنی من فرمانده سپاه هستم و تو از این منصب معزولی . 

در روز 9 محرم که شمر آمده بود دوباره حال و هوای جنگ قوت گرفت، شمر آمد به طرف خیمه های حسین و گفت من به فرزندان خواهرم امان می دهم ( منظور فرزندان ام البنین بودند که مادرشان از قبیله ی بنی کلب بودند و شمر نیز از همین قبیله بود ) . به همین مناسبت آنها را خواهرزاده خطاب کرد، و آنها برادران حسین یعنی عباس ـ علیه السلام ـ و برادرانش بودند، حضرت عباس سلام الله علیه خطاب به او فرمود: لعنت خدا به تو که به ما امان می دهی و فرزند رسول الله را امان نمی دهی. 

در این روز که شمر لعنه الله علیه آتش جنگ را فروزان کرد. عمر سعد با حضور او و به خاطر از دست ندادن فرماندهی لشکر به سپاه خود دستور داد به خیام حسین یورش ببرند. پس از نماز عصر بود که امام حسین ـ علیه السلام ـ در مقابل خیمه اش نشسته بود، ناگاه صدای ناله ی زینب را شنید که به سوی برادرش می آمد و می گفت ای برادر مگر نمی شنوی صدای لشکر عمر سعد را که نزدیک خیمه ها شده اند، امام سرش را بلند کرد و فرمود خواهرم رسول خدا را در خواب دیدم که فرمود به سوی ما می آیی! زینب شیون کرد و گریست. عباس نیز به صدای شیون زینب از خیمه اش بیرون آمد، به محضر امام رسید امام فرمود ای برادر برو ببین این ها چه قصدی دارند، عباس با 20 سواره رفت و گفت چه می خواهید گفتند دستوری از عبیدالله رسیده که یا بیعت کنید یا جنگ. باید موضع دقیق خود را اعلام نمائید. عباس فرمود باشد تا سخن شما را به برادرم برسانم. عباس برگشت و امام به او فرمود امشب را به ما مهلت بدهند شب عاشورا (دهم محرم) بود تا قرآن بخوانیم و نماز بگذاریم که خداوند می داند من نماز و تلاوت قرآن و دعا و استغفار را دوست می دارم.[5] شب را مهلت دادند که شب عجیبی بود صدای تلاوت قرآن و نماز شب و دعا از خیمه­های اباعبد الله علیه السلام به آسمان بلند بود و فرشتگان از این صحنه حیرت زده بودند روز عاشورا رسید جنگ شروع شد و تا ظهر عاشورا و پس از ظهر همه یاران امام شهید شدند و امام نیز به شهادت رسید. جهت مطالعه مراجعه کنید به ترجمه لهوف ابن طاووس. 

----------------------------------------------- 
[1]. شیخ مفید، الارشاد، چاپ اول، قم، آل البیت، 1414، ج2، ص 77 ـ 78. 
[2]. شیخ مفید، همان، ص 82. 
[3]. شیخ مفید، همان، ج2، ص 83 - 84. 
[4]. شیخ مفید، پیشین، ج2، ص 84. 
[5]. همان، ص 106.