افسران -  اشکش به دلم گفت که من رو سیهم  بدبختم


گفته بودم که دل یار شکسته نشود از دستم

غفلتم باعث این شد که غریبانه دلش بشکستم

هر چه کردم نشوم باعث رنجیدن او،

باز هم من دل زهرایی او را به گناه آزردم

گفتم این بار که بر نامه من می‏نگرد خوشحال است

نه، اشکش به دلم گفت که من رو سیهم بدبختم

بیخودی آمدم بر در او توبه و پیمان بستم

قدر یک دوست نشد حرمت او حفظ شود میدانم

هر کجا مد نظر داشت نبودم که کنم یاری او

هر کجا گفت نرو، رفتم و من دل بستم

با همه رو سیهی آبرویم را به خدا حفظ نمود

بارها من به زمین خوردم و آمد بگرفت این دستم