شمه ای از زندگی و کرامت حضرت جواد علیه السّلام

حضرت جواد علیه السّلام در17 ماه رمضان سال 195 متولد شد، و بعضى هم گفته‏اند ولادت حضرت  در شب جمعه 15ماه رمضان واقع شده است.

 ابن عیاش گوید ولادت حضرت جواد در روز جمعه 15  ماه رجب بوده است، و در ذى القعده سال 220 هجری قمری در بغداد از دنیا رفت .

مدت امامت حضرت  هفده سال بود و زمان او مصادف بود با مأمون و معتصم، و در اوائل خلافت معتصم از دنیا رفت.

مادرش کنیزى بود که وى را سبیکه و یا دره میگفتند، حضرت رضا علیه السّلام او را خیزران نام گذاشتند و این بانو از اهالى نوبه بود .

حضرت جواد، ملقب بودند به جواد، مرتضى، تقى، منتجب، و به آن جناب ابو جعفر ثانى هم میگویند، و امام جواد را در مقابر قریش نزد جدش دفن کردند.

ادله امامت حضرت جواد علیه السّلام

در باره دلائل امامت حضرت جواد علیه السّلام همان دلائلى که در باره امامت پدران وى آوردیم وارد است و مضافا نصوصى که از پدربزرگوارش در باره امامت وى رسیده ذیلا ذکر مى‏شود این روایات را موثقین از اصحاب پدرش و هم چنین اهل بیتش مانند: علی بن جعفر، صفوان بن یحیى، معمر بن خلاد، ابن ابى نصر بزنطى، حسین بن بشار و غیر این‏ها نقل مى‏کنند.

1-     زکریا بن یحیى گوید: از علی بن جعفر شنیدم میگفت: خداوند ابو الحسن الرضا را یارى کرد در هنگامى که برادران و اعمام او بر وى ظلم و ستم کردند (حدیث مفصل است) تا آنجا که علی بن جعفر گفت:

من برخاستم و دست ابو جعفر جواد را گرفتم و گفتم: گواهى میدهم که تو امام من هستى، در این هنگام حضرت رضا بگریه افتادند و فرمودند: اى عم گرامى آیا از پدرم نشنیدى که میفرمود:

حضرت رسول صلى اللَّه علیه و آله فرموده است: پدرم فداى پسر بهترین کنیزهاى نوبیه باد که طیب و طاهر است. آن که در پشت پرده غیبت خواهد رفت و از مردم و اجتماع دور خواهد شد، و مردم خواهند گفت: وى مرده و یا کشته شده، از اولاد همین فرزند کنیز نوبیه است، علی ابن جعفر گفت: درست گفتى قربانت گردم.

 

2-     صفوان بن یحیى گوید: به حضرت رضا علیه السّلام عرض کردم: ما قبل از اینکه ابو جعفر متولد شود راجع به امام بعد از خودتان از شما سؤال میکردیم، میفرمودید: به همین زودى خداوند پسرى به من عنایت خواهد کرد، اکنون که خداوند وى را به شما عنایت کرده چشم ما را روشن کنید، و بفرمائید پس از شما به که رجوع کنیم؟ حضرت رضا بطرف ابو جعفر اشاره کردند، گفتم: قربانت گردم این که سه ساله است؟ فرمود: مگر چه مى‏شود عیسى در کمتر از سه سال با مردم احتجاج کرد.

 

3-     معمر بن خلاد گوید: از حضرت رضا علیه السّلام شنیدم میفرمود: چه احتیاجى دارید و اکنون من ابو جعفر را در جاى خود نشانیده‏ام، ما اهل بیتى هستیم که کوچک‏ها از بزرگها ارث میبرند و با یک دیگر هیچ تفاوتى ندارند.

4-     ابو نصر بزنطى گوید: ابن النجاشى به من گفت: امام بعد از صاحبت کیست؟ و این سؤال در هنگامى بود که هنوز ابو جعفر جواد متولد نشده بود، من خدمت حضرت رضا علیه السّلام رسیدم و سؤال ابن النجاشى را از آن جناب نمودم،

فرمود: امام بعد از من پسرم خواهد بود، پس از این فرمود: کسى جرأت میکند بگوید: پسرم امام است و براى او پسرى نباشد.

 

5-     ابن قیاما نامه‏اى خدمت حضرت رضا علیه السّلام نوشت و عرض کرد: شما چگونه امامى هستى که فرزندى ندارى، حضرت رضا در جواب او نوشت چگونه فهمیدى که من فرزندى نخواهم داشت، بهمین زودى خداوند فرزندى به من خواهد داد که حق و باطل را از هم جدا خواهد کرد.

6-     خیران از پدرش روایت کرده که او گفت: من خدمت حضرت رضا علیه السّلام‏ در خراسان نشسته بودم مردى خدمت آن جناب عرض کرد: اگر شما از دنیا بروى امام کیست؟ فرمود: پسرم ابو جعفر، مثل اینکه سائل از سن ابو جعفر تعجب کرد،

حضرت رضا فرمود: خداوند عیسى بن مریم را برسالت و نبوت مبعوث کرد و او را صاحب شریعت نمود در حالى که کوچکتر از ابو جعفر بود.

7-     یحیى بن حبیب زیات گوید: شخصى که در خدمت حضرت رضا علیه السّلام بود به من اطلاع داد هنگامى که مردم از خدمت آن جناب بیرون شدند فرمود: با ابو جعفر ملاقات کنید و با وى تجدید عهد نمائید، پس از اینکه مردم متفرق شدند گفت: خداوند مفضل را رحمت کند که احتیاج به این گونه مطالب پیدا نمیکرد.

8-     حسن بن جهم گوید: در خدمت حضرت رضا علیه السّلام بودم که پسرش را در حالى که کودک بود پیش خود خواند و او را در دامنش نشانید، و گفت: پیراهنش را از بدن وى بیرون کن، و ببین در میان دو کتف او چه خواهى دید، من نگاه کردم در میان گوشت مهرى فرو شده بود، حضرت فرمود: او را دیدى و در میان دو کتف پدرم چنین چیزى بود.

9-     ابو یحیى صنعانى گوید: در خدمت حضرت رضا علیه السّلام بودم که فرزندش ابو جعفر جواد را در حالى که کودک بود آوردند، فرمود: مانند این مولود پر برکت براى شیعیان ما متولد نشده است.


شمه ای از کرامت و معجزات حضرت جواد علیه السّلام

 

1-     علی بن خالد گوید: من در میان لشکر بودم که به من اطلاع دادند در آن جا مرد محبوسى هست که وى را دست بسته از طرف شام آورده‏اند، و علت حبس و زنجیر او از این جهت است که وى ادعاى نبوت کرده است،

راوى گوید: من به در زندان رفتم و با دربانان گرم گرفتم آنان هم به من اجازه دادند و من وارد زندان گردیده و خود را به این مرد که میگفتند مدعى نبوت است رسانیدم. هنگامى که با وى به گفتگو پرداختم معلوم شد که این مرد باهوش و زرنگى است‏

گفتم: داستانت از چه قرار است، گفت: من در شام بودم و در محلى که میگویند سر حسین بن علی نصب شده به عبادت اوقات میگذراندم، در یکی از شبها که در محراب مشغول عبادت بودم ناگهان شخصى را دیدم که در مقابلم ایستاده هنگامى که بر وى نظر افکندم گفت:

برخیزید، من از جاى خود حرکت کردم، و مقدارى با وى راه که رفتم ناگهان خود را در مسجد کوفه یافتم. این مرد از من پرسید میدانی اینجا کجا است؟ گفتم: این جا مسجد کوفه است، در این هنگام وى بنماز مشغول شد و من هم بنماز پرداختم،

پس از مدتى از مسجد کوفه بیرون شدیم و چون مقدارى راه رفتیم ناگهان خود را در مسجد حضرت رسول صلى اللَّه علیه و آله دیدم، وى بر پیغمبر سلام کرد و بنماز مشغول شد و من هم بنماز مشغول شدم، و سپس از این جا هم بیرون شدیم و بعد از اندکى به مکه رسیدیم، و در آن جا بطواف پرداختیم. بعد از طواف از مکه بیرون شدیم،

و بار دیگر در محل اول خود رسیدیم، ناگهان آن مرد از نظرم ناپدید شد، و من تا یک سال از این قضیه در تحیر بودم، یک سال که از این قضیه گذشت بار دیگر وى را مشاهده کردم و از دیدنش خوشوقت گردیدم، او مرا بطرفش دعوت کرد و بلافاصله خدمت او رسیدم، و بار دیگر همان جریان سال گذشته تکرار شد. هنگامى که خواست در شام از من مفارقت کند گفتم:

بحق خداوندى که این نیرو و قدرت را در اختیار تو گذاشته باید خودت را معرفى کنى، فرمود: من محمّد بن علی بن موسى بن جعفر بن محمّد بن علی بن الحسین بن علی بن ابى طالب علیهم السّلام هستم،

و من این موضوع را با یکى از افرادى که بین من و او رابطه بود و خبرهاى مرا براى وى میبرد در جریان گذاشتم، و این مطلب بعد از این فاش شد و بگوش محمّد بن عبد الملک  رسید و او هم دستور داد مرا از شام دست و پا بسته آوردند و در این جا زندانى کردند.

گفتم من مجاز هستم عین قضیه و داستانت را با محمد بن عبد الملک در میان گذارم گفت: مانعى ندارد، من جریان او را نوشتم و به محمّد بن عبد الملک اطلاع دادم، وى در پشت نامه نوشت آن کس که تو را از شام بکوفه برد و از آن جا به مدینه و از مدینه به‏ مکه و بار دیگر به شام برگردانید، قادر است تو را از زندان آزاد کند.

علی بن خالد گوید: من از این جریان بسیار محزون شدم و با حالت اندوهگین بطرف وى برگشتم، و تصمیم گرفتم صبح زود نزد او بروم و از جریان کار وى را مطلع کنم، صبح زود بطرف زندان حرکت کردم تا او را بصبر و شکیبائى دعوت کنم، ناگهان مشاهده کردم لشکریان و پاسبانان و گروهى از مردمان در پیرامون زندان اجتماع کرده‏اند و همگان در حال اضطراب بسر میبرند، من از جریان قضیه پرسیدم،

گفتند: مردی که ادعاى پیغمبرى میکرد و در این زندان در بند و زنجیر بود از دی شب گم شده، اینک معلوم نیست که بر زمین فرورفته و یا پرندگان وى را ربوده‏اند، علی بن خالد زیدى مذهب بود، هنگامى که این داستان را مشاهده کرد از مذهب خود دست کشید و به امامت حضرت جواد (ع) معتقد شد.

2-     داود بن قاسم جعفرى گوید: بر حضرت جواد علیه السّلام وارد شدم، و با من سه نامه بود که نویسنده آنها را فراموش کرده بودم، و از این جهت بسیار محزون شدم، حضرت یکى از آن نامه‏ها را از من گرفت و فرمود: این مربوط به ریان بن شبیب است، و دیگرى را برداشتند و فرمودند: این از محمّد بن حمزه است، و سومى را برداشتند و فرمودند: این هم از فلان کس است، من از این جهت مبهوت شدم، حضرت نگاهى به من کردند و تبسم فرمودند.

3-     ابو هاشم جعفرى گوید: حضرت ابو جعفر علیه السّلام سیصد دینار به من دادند و فرمودند: این‏ها را به بعضى از بنى اعمام ما بدهید، و لیکن وى به شما خواهد گفت: مرا به کسى معرفى کن که با این دینارها از وى مقدارى اثاثیه بخرم، شما هم او را راهنمائى کنید،

راوى گوید: من هنگامى که دینارها را به وى دادم عین آن پیشنهاد را به من کرد و من هم گفتار او را اجابت کردم.

4-     ابو هاشم گوید: شتربانى به من گفت: با حضرت جواد علیه السّلام در باره من گفتگو کنید تا کارى به من واگذار کند، من هنگامى که خدمت آن جناب رسیدم وى‏ با گروهى به غذا خوردن مشغول بودند، و براى این جهت فرصت نشد که پیغام شتربان را برسانم،

فرمودند: یا ابا هاشم غذا بخورید و با دست خود غذا جلو من گذاشت، و بلافاصله بدون اینکه من سخنى بگویم به یکى از غلامان خود فرمود: شتربانى که اکنون در خانه است دعوت کن و او را در نزد خود نگهدار.

5-     ابو هاشم گوید: روزى به اتفاق حضرت  جواد (علیه السلام )وارد باغى شدیم، عرض کردم: قربانت گردم من به خوردن انجیر خیلى حریص هستم، اینک دعا کنید تا خداوند مرا از کثرت اکل انجیر آسوده سازد، پس از چند روز فرمود: یا ابا هاشم خداوند محبت اکل انجیر را از دلت بیرون کرد، و بعد از این از انجیر بسیار بدم مى‏آمد.

 6- معلى بن محمد گوید: پس از چند روز که از وفات حضرت رضا علیه السّلام گذشته بود پسرش ابو جعفر از منزل بیرون شد، من به قد و قامت وى نگاه میکردم تا او را براى اصحاب خودمان معرفى کنم، در این هنگام حضرت جواد علیه السّلام نشستند و فرمودند: اى معلى خداوند به امامت هم مانند نبوت احتجاج کرده و فرموده اند :  وَ آتَیْناهُ الْحُکْمَ صَبِیًّا.

 7- مطرفى گوید: حضرت رضا (ع) هنگامى که از دنیا رفتند من چهار هزار درهم از وى طلب داشتم، و جز خودم کسى از آن اطلاع نداشت، یکى از روزها ابو جعفر(ع) کسی دنبال من فرستادند و مرا احضار کردند، هنگامى که خدمتشان رسیدم فرمود: پدرم از دنیا رفت و چهار هزار درهم به شما بدهکار بود، گفتم آرى چنین است، حضرت دست بزیر مصلاى خود بردند و مقدارى دینار به من دادند که قیمت آنها در آن وقت چهار هزار درهم بود.

 

8- یکى از فرزندان موسى بن جعفر(ع) گوید: من در مدینه بودم و در این هنگام که حضرت ابو الحسن امام رضا(ع) در خراسان بودند، نزد ابو جعفر جواد زیاد تردد مى‏کردم، خویشاوندان و اعمام وى هم با او تردد میکردند، یکى از روزها جاریه‏اى را احضار کردند و گفتند: به اعمام و خویشاوندان من بگوئید براى عزادارى خود را مهیا کنند. هنگامى که همگان متفرق شدند گفتم از حضرت  بپرسم ماتم و عزاى آنها براى چیست؟ روز بعد که بار دیگر خدمت او رسیدیم باز حرف گذشته را تکرار کردند، از آن حضرت پرسیدند این ماتم براى کیست؟

 

فرمود: این ماتم بهترین مردم در روى زمین است، پس از چند روز خبر شهادت حضرت رضا علیه السّلام به مدینه رسید و معلوم شد که در همان روز امام رضا(ع) به شهادت رسیده اند

 9- محمد بن فرج گوید: حضرت جواد (ع) براى من نوشتند، حسن را بطرفم بیاورید و من جز در این سال او را نزد خود نخواهم داشت، و حضرت در این سال به شهادت رسیدند

 

فضائل و مناقب حضرت جواد علیه السّلام

حضرت جواد علیه السّلام به مرتبه‏اى از علم و کمال و فضل و حکمت و شرف و عزت رسید که هیچ یک از پیرمردترین سادات و غیر آنان هم به این مقام نرسید چنین عظمت و جایگاهی در بین مردم داشت که مامون با هزار خواهش و تمنا (برای وصول به مقاصد سیاسی و کسب محبوبیت ) دخترش ام الفضل را به آن حضرت تزویج کرد، و او را از بغداد روانه مدینه کرد و در ظاهر در تعظیم و تکریم حضرت جواد (ع) کوشید.

 

ریان بن شبیب گوید: هنگامى که مأمون خواست  دخترش را به حضرت جواد علیه السّلام بدهد، گروهى از بنى عباس با این امر مخالفت کردند و به مأمون گفتند: شما را به خداوند سوگند میدهیم که از این تصمیم منصرف شوید و دخترتان را به ابن الرضا تزویج نکنید، زیرا ما میترسیم امور خلافت و سلطنت از خانواده ما بیرون شود و عزت و شوکتى را که خداوند به ما داده است از دست ما برود و ما از عملى که با پدر وى انجام دادى در خوف بودیم تا آنگاه که خداوند امر او را از ما کفایت کرد.

 

مأمون گفت: در مورد ابو جعفر باید بشما گوشزد کنم که من وى را در فضل و شرف بر همگان ترجیح میدهم و او را با اینکه کوچک است بسیار بزرگ میشمارم و از هوش‏ و فراست و علم و دانش وى در شگفت هستم.

 

مخالفین گفتند: وى کودک است و معرفت ندارد، اکنون اندکى بگذارید تا درس بخواند و مسائل دین را یاد بگیرد پس از این تصمیم خود را به مرحله عمل برسان

 

مأمون گفت: واى بر شما من این جوان را بهتر میشناسم، و این خانواده ، علم و کمال و فضلشان از خداوند است و از الهام پروردگار استفاده انوار علوم میکنند، پدران وى همواره در علم دین و احکام قرآن از مردم مستغنى بودند، اکنون اگر میل دارید از وى مسائل دینى بپرسید، تا مطلب براى شما روشن گردد.

 

گفتند: بسیار پیشنهاد خوبى است، پس از این با هم اتفاق کردند که یحیى بن اکثم را وادار کنند مسأله‏اى از حضرت جواد (ع) بپرسد، مأمون هم به این موضوع رضایت داد، قرار شد در یک روز معینى این اجتماع حاصل شود، روز معهود که فرا رسید مأمون امر کرد تشک مخصوصى با دو متکا براى حضرت جواد (ع) گذاشتند و حضرت جواد علیه السّلام در حالى که نه سال از عمر شریفش گذشته بود وارد مجلس شد و در جاى خود نشست یحیى بن اکثم هم در مقابل آن حضرت قرار گرفت و مردم هم در جاهاى خود قرار گرفتند، و مأمون روى تشکى کنار حضرت جواد(ع)  نشستند،  

یحیى بن اکثم روى خود را بطرف مأمون کرد و گفت: اذن میدهى شروع در کلام بکنیم؟ مأمون گفت: از ابو جعفر(ع)  اذن بگیرید، در این هنگام یحیى روى خود را بطرف حضرت جواد(ع) کرد و گفت: قربانت گردم اذن میدهى از شما سؤالى بکنم؟

حضرت جواد علیه السّلام فرمودند: بپرسید،

یحیى بن اکثم  پرسید در باره مُحرمى که صیدى را بکشد چه میگوئى؟

حضرت جواد (ع) فرمودند :

صید را در حرم کشته و یا در بیرون حرم؟

صیاد عالم بوده یا جاهل؟

 عمدا صید را کشته و یا از روى خطا واقع گردیده؟

مُحرم عبد بوده و یا آزاد؟

بزرگ بوده و یا کوچک؟

دفعه اول بوده و یا مکرر این عمل را انجام داده؟

صید از پرندگان بوده و یا غیر از آنها؟

از پرندگان کوچک بوده و یا بزرگ؟

 اصرار داشته بر این عمل و یا از کارش پشیمان بوده؟

شب صید کرده است و یا روز؟

محرم به احرام حج بوده و یا عمره؟

در این هنگام یحیى بن اکثم متحیر شد و در چهره‏اش آثار شرم و خجلت ظاهر گردید، و زبانش بند آمد و نتوانست چیزی بگوید و اهل مجلس همه از عجز و ناتوانى او مطلع شدند،

مأمون گفت: حمد میکنم خداوند را بر این نعمتى که به من ارزانى داشت و مرا در نظریه‏ام موفق فرمود،

 

پس از این به حضرت جواد(ع)عرض کرد : اینک از طرف خود خطبه بخوان و من تو را از طرف خود پسندیدم، و دخترم ام الفضل را بتو تزویج کردم حضرت جواد (ع) گفت:

 الحمد للَّه إقرارا بنعمته، و لا إله إلا اللَّه إخلاصا لوحدانیته، و صلى اللَّه على محمد سید بریّته، و على الأصفیاء من عترته،

اما بعد، از فضل و احسان خداوند این است که بندگان خود را بوسیله حلال از حرام بى‏نیاز کرده و فرموده: مردان بى‏زن را زن بدهید، و براى بردگان و کنیزان شایسته خود زن و یا شوهر انتخاب کنید، و اگر آنان فقیر باشند خداوند از فضل و کرم خود آنان را بى‏نیاز خواهد کرد،

اینک محمد بن على بن موسى ام الفضل دختر عبد اللَّه مأمون را براى خود عقد مى‏بندد و به اندازه مهریه حضرت زهراء که پانصد درهم است براى وى صداق معین میکند، آیا به این اندازه رضایت دارید و او را تزویج میکنید؟.

مأمون گفت: آرى به همین اندازه راضى هستم، و دخترم را به تو تزویج کردم اکنون قبول دارى؟ حضرت جواد(ع)  فرمود: قبول کردم و راضى شدم. در این هنگام مأمون امر کرد مردم در مقام خود بنشینند،

ریان گوید: پس از مدتى فریادهائى که شبیه به فریادهاى ملاحان داشت بگوش ما رسید، ناگهان متوجه شدیم خدمت‏کاران یک کشتى مصنوعى را که از نقره ساخته شده و ریسمان‏هائى از ابریشم بر آن بسته گردیده و روى یک گارى گذاشته بودند میکشیدند، و درون آن را از مشک و عطریات پر کرده بودند. مأمون امر کرد محاسن حاضرین را از آن عطریات معطر کردند، و بعد در منازل گردانیدند و همگان از وى استفاده نمودند،

 

پس از این سفره پهن کردند و مردم به خوردن غذا مشغول شدند، در این هنگام جوائز زیادى از طرف مأمون به اشخاص هدیه شد و هر کس به اندازه مقام خود از این جوائز استفاده کرد. هنگامى که مردم متفرق شدند و جز عده‏اى از خواص کسى در منزل باقى نماند مأمون روى خود را به حضرت جواد علیه السّلام کرد و گفت: قربانت گردم اکنون تفصیل آن مسائل را بیان کنید،

حضرت جواد(ع) فرمود: آرى اکنون جواب آنها را بیان خواهم کرد، پس از این حضرت مشروحا در این مورد گفتگو کردند و این مطالب در کتب مشهور است.

 

مأمون گفت: بسیار خوب ما استفاده بردیم، اینک شما هم مسأله‏اى از یحیى بپرسید همان طور که وى از شما پرسید،

 

حضرت جواد (ع) فرمود: اى یحیى اینک جواب این مسأله را بدهید که:

مردى در اول روز بزنى نگاه کرد و این زن بر وى حرام بود، هنگامى که روز بالا آمد زن بر او حلال شد، و در هنگام ظهر بار دیگر بر وى حرام شد، و در وقت عصر حلال گردید، بار دیگر در وقت غروب آفتاب حرام شد، و در آخر شب حلال گردید، و در نصف شب بار دیگر حرام شد، و در هنگام طلوع فجر حلال گردید.

 اینک بیان کنید چرا این زن در این اوقات حلال و یا حرام میشد.

 

یحیى گفت: من علت این را نمیدانم اکنون بیان کنید تا استفاده کنم،

 

حضرت جواد علیه السّلام فرمود:

 این زن در اول روز کنیزى بود که نگاه کردن آن مرد بر وى حرام بود، هنگامى که آفتاب بالا آمد او را از صاحبش خرید و بر او حلال شد،

هنگام ظهر او را آزاد کرد و بر وى حرام شد،

در وقت عصر بار دیگر او را عقد کرد بر او حلال شد،

و در هنگام مغرب او را ظهار نمود بر وى حرام گردید،

و در وقت عشاء کفاره داد بر وى حلال شد،

نصف شب او را طلاق گفت بر او حرام گردید،

و هنگام صبح رجوع کرد و حلال شد.

 

در این هنگام مأمون روى خود را بطرف حاضرین کرد و گفت: واى بر شما این خاندان در میان مردم مخصوص بفضل هستند و صغر سن آنان را از کمال باز نمیدارد،

آیا نمیدانید حضرت رسول صلى اللَّه علیه و آله امیر المؤمنین على بن ابى طالب علیه السّلام را دعوت به اسلام کرد در حالى که ده سال از عمر او گذشته بود، و حضرت اسلام او را پذیرفت و حکم خداوند را در باره وى جارى کرد، و حال اینکه احدى را در این سن و سال دعوت نمیکرد، و از او در پنج سالگى بیعت گرفت و حال اینکه از کودکان بیعت نمیگرفتند، این خانواده با یک دیگر فرقى ندارند و سابقشان با لاحق در یک ردیف هستند.

 

بعد از این مردم برخاستند و از مجلس رفتند، روز دیگر مأمون و حضرت جواد(ع) نشستند، و فرماندهان و نگهبانان مملکت بنى عباس و رجال دربار مأمون همگان براى تهنیت و تبریک در کاخ مأمون حاضر شدند، در این هنگام طبق‏هائى از نقره که در آن بسته‏هائى از مشک و زعفران قرار داشت به مجلس آوردند و در درون این بسته‏ها نیز کاغذهائى بود که در آن حواله عطایا و جوائز را نوشته بودند، مأمون امر کرد طبق‏ها را روى مردم نثار کنند.

در این هنگام هر کدام بسته خود را برمیداشت و آن را باز میکرد و از محل مخصوص جوائز خود را دریافت میکرد، در بعضى از این بسته‏ها اسامى ضیاع و عقار و دهات و املاک را نوشته بودند، پس از اینکه بسته را باز مینمود حواله خود را برمیداشت املاک مورد نظر را تصرف میکرد و مردم از حضور مأمون بیرون شدند.

مأمون همواره به حضرت جواد علیه السّلام احترام میکرد و از وى تکریم و تعظیم مى‏نمود و بر فرزندان و خاندانش ترجیح میداد،

پس از چندى حضرت جواد (ع) به اتفاق ام الفضل از بغداد بیرون شدند و بطرف مدینه حرکت کردند، هنگامى که به خیابان باب الکوفه رسیدند و مردم هم آن جناب را مشایعت میکردند در وقت غروب آفتاب به منزل مسیب رسید، و در آن جا فرود آمدند و داخل مسجد شدند.

در صحن مسجد درختى بود که میوه نمیداد، حضرت جواد(ع) نزدیک این درخت رفتند و در کنار آن وضوء گرفتند، پس از این بخواندن نماز مغرب پرداختند در رکعت اول پس از حمد إِذا جاءَ نَصْرُ اللَّهِ‏ را قرائت کردند، و در رکعت دوم هم‏ قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ را خواندند و بعد از سلام نماز مقدارى نشستند و به ذکر خدا پرداختند، و بعد بلافاصله براى نافله برخاستند.

پس از اینکه چهار رکعت نافله مغرب را بجاى آوردند و تعقیب و سجده شکر را انجام دادند از مسجد بیرون شدند، هنگامى که خواستند از نزدیک درخت بگذرند  مردم مشاهده کردند درخت میوه دارد، از این جریان سخت در تعجب افتادند و از میوه آن خوردند و میوه آن درخت بسیار شیرین بود و هسته هم نداشت،

 

حضرت جواد علیه السّلام بطرف مدینه رفتند و در آنجا اقامت کردند تا آنگاه که معتصم در اول سال دویست و بیست آن حضرت را به بغداد احضار کرد و در آن جا اقامت داشت تا اینکه در آخر ذى القعده همین سال از دنیا رفت و گفته شده است که آن حضرت را مسموم کردند.

امام جواد سلام اللَّه علیه دو پسر و سه دختر از خود به جاى گذارد که یکى از آنان حضرت امام هادى سلام اللَّه علیه است و دومى هم بنام موسى میباشد و دختران آن جناب هم حکیمه، خدیجه و ام کلثوم نام داشته‏اند، و بعضى هم گفته‏اند: که وى دو دختر بنام فاطمه و امامه از خود باقى گذاشته است.

 

1. طبرسى، فضل بن حسن، زندگانى چهارده معصوم علیهم السلام / ترجمه إعلام الورى، 1جلد، اسلامیه - تهران، چاپ: اول، 1390 ق.