عنایت حضرت زهرای اطهر به یک جوان گنه کار

حجت الاسلام دانشمند : چند وقت پیش توی تهران، توی حسینیه ای منبر میرفتم، یه جوونی اومد نزدیک

سی سالش. گفت حاج آقا من با شما کار دارم. گفتم بنویس، گفت نوشتنی نیست. گفتم ببین منو قبول داری؟


حجت الاسلام دانشمند : چند وقت پیش توی تهران، توی حسینیه ای منبر میرفتم، یه جوونی اومد نزدیک



سی سالش. گفت حاج آقا من با شما کار دارم. گفتم بنویس، گفت نوشتنی نیست. گفتم ببین منو قبول داری؟



گفت آره. گفتم من چند ساله با جوونا کار میکنم، کسی که نتونه حرفشو بنویسه بعدشم نمیتونه بگه. یک و



دو و سه و چهار کن و بنویس. گفت باشه.



فرداشب که اومدیم، یه نامه داد به ما، من بردم خونه، نامه را که خوندم دیدم این همونیه که من در به در



دنبالش میگشتم.



فرداشب اومد گفت که: چی شد؟



گفتم: من نوکرتونم، من میخوام با شما یه چند دقیقه صحبت کنم.



وعده کردیم و گفت که: منو چجوری میبینید شما؟



گفتم من نه رمالم نه جادوگرم چی بگم؟



گفت: نه ظاهری، گفتم بچه هیئتی



زد زیر گریه گفت: خاک تو سر من کنند، تو اگر بدونی من چه جنایاتی کردم، چه گناهایی کردم.



فقط خوب خوبه ای که میتونم بگم از گناهایی که کردم اینه که مادرمو چند بار کتک زدم، پدرمو زدم، دیگه



عرق و شراب و کارای دیگه شو، دیگه...



گفتم پس الآن اینجوری!!!!!



گفت حضرت زهرا دستمو گرفت



گفت حاج آقا من سرطانی بودم، سرطانی میدونی یعنی چی؟



گفتم یعنی چی؟



گفت به کسی سرطانی میگن که نه زمان حالیشه، نه مکان، نه شب عاشورا حالیشه، نه تو حسینیه، نه مکان



میفهمه



 من سرطانی بودم،یه خونه مجردی با رفیقامون درست کرده بودیم، هرکی هر کی رو جور میکرد تو این



خونه مجردی اونجا رختخواب گناه و معصیت...



شب عاشورا هرچی زنگ زدم به رفیقام، هیچکدوم در دسترس نبودند،نه نمازی، نه حسینی، هیچی



 ماشینو برداشتم برم یه سرکی، چی بهش میگن؟ گشتی بزنم،تو راه که میرفتم یه خانمی را دیدم، دخترخانم



چادری داشت میرفت حسینیه



خلاصه اومدم جلو و سوار ماشینش کردم با هر مکافاتی که بود، میرسونمت و ....ـ



خلاصه، بردمش توی اون خانه ی مجردی،اینم مثل بید میلرزید و گریه میکرد و میگفت بابا مگه تو غیرت



نداری؟



آخه شب عاشوراست!!!! بیا به خاطر امام حسین حیا کن!



گفتم برو بابا امام حسین کیه؟



توی گریه یه وقت گفتش که: خجالت بکش من اولاد زهرام، به خاطر مادرم فاطمه حیا کن!!! من این کاره



نیستم، من داشتم میرفتم حسینیه!



گفتم من فاطمه زهرا هم نمیشناسم، من فقط یه چیز میشناسم: جوانی، جوانی کردن



جوانی، گناه



جوانی، شهوت



اینارو هم هیچ حالیم نیست



این خانمه گفت: تو اگر لات هم هستی، غیرت لاتی داری یا نه؟ گفت: چطور؟



خودت داری میگی من زمین تا آسمون پر گناهم ، این همه گناه کردی، بیا امشب رو مردونگی لوتی وار به



حرمت مادرم زهرا گناه نکن، اگه دستتو مادرم زهرا نگرفت برو هرکاری دلت میخواد بکن



 ما غیرتی شدیم،لباسامو پوشیدم و گفتم: یالا چادرو سرت کن ببینم، امشب میخوام تو عمرم برای اولین بار



به حضرت زهرا اعتماد کنم ببینم این زهرا میخواد چیکار کنه مارو... یالا



سوار ماشینش کردم و اومدم نزدیک حسینیه ای که میخواست بره پیاده اش کردم



از ماشین که پیاده شد داشت گریه میکرد،همینجور که گریه میکرد و درو زد به هم، دم شیشه گفت: ایشاالله



مادرم فاطمه دستتو بگیره، خدا خیرت بده آبروی منو نبردی، خدا خیرت بده...



اومدم تو خونه و حالا ضد حال خوردیم و ....



تو صحبت ها که داشتم میبردمش تا دم حسینیه، هی گریه میکرد و با خودش حرف میزد، منم میشنیدم چی



میگه



اما داشت به من میگفت



میگفت: این گناه که میکنی سیلی به صورت مهدی میزنی، آخه چرا اینقدر حضرت مهدی رو کتک میزنی،



مگه نمیدونی ما شیعه ایم، امام زمان دلش میگیره، اینارو میگفت،منم سفت رانندگی میکردم



پیاده که شد رفت، آمدم خونه



دیدم مادرم، پدرم، خواهرام، داداشام اینا همه رفتند حسینیه،تو اینام فقط لات من بودم



 تلویزیونو که روشن کردم دیدم به صورت آنلاین کربلا را نشون میده



صفحه ی تلویزیون دو تکه شده، تکه ی راستش خود بین الحرمین و گاهی ضریحو نشون میده، تکه



دومش، قسمت دوم صفحه ی تلویزیون یه تعزیه و شبیه خونی نشون میداد، یه مشت عرب با لباس عربی،



خشن، با چپی های قرمز، یه مشت بچه ها با لباس عربی سبز، اینارو با تازیانه میزدند و رو خاکها



میکشوندند



من که تو عمرم گریه نکرده بودم، یاد حرف این دختره افتادم گفتم واااااای یه عمره دارم تازیانه به مهدی



میزنم



پای تلویزیون دلم شکست، گفتم زهرا جان دست منو بگیر



زهراجان یه عمره دارم گناه میکنم، دست منو بگیر



من میتونستم گناه کنم، اما به تو اعتماد کردم



کسی هم تو خونه نبود، دیگه هرچی دوست داشتم گریه کردم



گریه های چند ساله که بغض شده بود، گریه میکردم، داد میزدم، عربده میکشیدم، خجالت که نمیکشیدم



دیگه، کسی نبود


 نزدیکای سحر بود، پدر و مادرم از حسینیه آمدند،تا مادرم درو باز کرد، وارد شد تو خونه، تا نگاه به من



کرد، گفت: رضا جان کجا بودی؟



گفتم چطور؟ گفت بوی حسین میدی!



رضاجان بوی فاطمه میدی، کجا بودی؟



افتادم به دست پدر و مادرم، گریه.... تورو به حق این شب عاشورا منو ببخش،من کتک زدم، اشتباه کردم



بابام گریه کن، مادرم گریه کن، داداشها، خواهرا... همه خوشحال



داداش ما، پسر ما، پسرم حسینی شده



صبح عاشورا، زنجیرو برداشتم و پیرهن مشکی رو پوشیدم و رفتم تو حسینیه



تو حسینیه که رفتم، میشناختند، میدونستند من هیچوقت اینجاها نمیومدم...همه خوشحال



رئیس هیئت آدم عاقلیه



آمد و پیشونی مارو بوسید و بغلمون کرد و گفت رضاجان خوش آمدی، منت سر ما گذاشتی



گفت منم هی زنجیر میزدم و یاد اون سیلی هایی که به مهدی زده بودم گریه میکردم



هی زنجیر میزدم به یاد کتکایی که با گناهانم به مهدی زدم گریه میکردم



جلسه که تمام شد، نهارو که خوردیم، رئیس هیئت منو صدا زد



اومد به من گفت: رضاجان میای کربلا؟ گفتم: کربلا؟!! من؟!!! من پول ندارم!!!



گفت نوکرتم، پول یعنی چی؟ خودم میبرمت



حاج آقا هنوز ماه صفر تموم نشده بود دیدم بین الحرمینم



رئیس هیئت اومد گفت که: آقارضا، بریم تو حرم



گفتم برید من یه چند دقیقه کار دارم



تنها که شدم، زدم تو صورتم گفتم حسین جان میخوای با دل من چکار کنی؟



زهراجان من یه شب تو عمرم به تو اعتماد کردم، کربلاییم کردی؟ بی بی جان آدمم کردی؟



 رئیس هیئت کاروان داره، مکه مدینه میبره.



 حاج آقا به جان زهرا سال تمام نشده بود گفت میای به عنوان خدمه بریم مدینه، گفت همه کاراش با من،



من یکی از خدمه هام مریض شده



خلاصه آقا چندروزه ویزای مارو گرفت، یه وقت دیدیم ای بابا سال تمام نشده تو قبرستان بقیع، پای برهنه،



دنبال قبر گمشده ی زهرا دارم میگردم



گریه کردم: زهرا جان، بی بی جان، با دل من میخوای چکار کنی؟ من یه شب به تو اعتماد کردم هم کربلاییم



کردی هم مدینه ای؟



میگفت خلاصه کار برام پیش اومد و کار و دیگه رفیقای اون چنینی را گذاشتم کنار و آبرو پیدا کردم



یه مدتی، دو سالی گذشت



 حاج آقا همه یه طرف، این یه قصه که میخوام بگم یه طرف



مادر ما گفت: رضاجان حالا که کار داری، زندگی داری، حاجی هم شدی، مکه هم رفتی، کربلایی هم شدی،



نوکر امام حسین هم شدی، آبرو پیدا کردی، اجازه میدی بریم برات خواستگاری؟



گفتم بریم مادر، یه دختر نجیب زندگی کن را پیدا کن



رفتند گفتند یه دختری پیدا کردیم خیلی دختر مومنه و خوبیه و اینهاست، خلاصه رفتیم خواستگاری



پدر دختر تحقیقاتشو کرده بود.



چقدر خوبه دختردارها اینجوری دختر شوهر بدن، باریکلا



منو برد توی یه اتاق و درو بست و گفت: ببین رضاجان من میدونم کی هستی. اما دو سه ساله نوکر ابی



عبدالله شدی. میدونم چه کارها و چه جنایات و .... همه ی اینارو میدونم، ولی من یه خواهش دارم، چون با



حسین آشتی کردی دخترمو بهت میدم نوکرتم هستم. فقط جان ابی عبدالله از حسین جدا نشو. همین طوری



بمون. من کاری با گذشته هات ندارم. من حالاتو میخرم. من حالا نوکرتم.



منم بغلش کردم پدر عروس خانم را، گفتم دعا کنید ما نوکر بمونیم.



گفت از طرف من هیچ مانعی نداره، دیگه عروس خانم باید بپسنده و خودتون میدونید



گفتند عروس خانم چای بیارند. ما هم نشسته بودیم. پدرمون، خواهرمون، مادررمون، اینها همه، مادرش،



خاله اش، عمه اش، مهمونی خواستگاری بود دیگه



عروس خانم وقتی سینی را آورد گذاشت جلوی ما، یه نگاه به من کرد، یه وقت گفت:



یا زهرا!!!!!



سینی از دستش ول شد و گریه و از سالن نرفته خورد روی زمین...



مادرش، خاله اش، مادر من، خواهر ما رفتند زیر بغلشو گرفتند و بردنش توی اتاق



من دیدم حاج آقا فقط صدای شیون از اتاق بلنده



همه فقط یک کلمه میگن: یا زهرا!!!



منم دلم مثل سیر و سرکه میجوشید، چه خبره! مادرمو صدا زدم، گفتم مادر چیه؟



گفت مادر میدونی این عروس خانم چی میگه؟



گفتم چی میگه؟



گفت: مادر میگه که....





دیشب خواب دیدم حضرت زهرا اومده به خواب من، عکس این پسر شمارو نشونم داده، گفته این تازگیا با



حسین من رفیق شده....



به خاطر من ردش نکن



مادر دیشب فاطمه سفارشتو کرده





به خدا جوونا اگر رفاقت کنید، اعتماد کنید،حضرت  زهرا (سلام الله)  آبروتون میده، دنیاتون میده، آخرتتون میده.



یا زهرا