با وجود همه ی سختی ها «ریحــــــــــانه» باش و «ریحــــــــــانه» بمان بانــــــــو…

به چادرت می خندند؛به تاج بندگیت طعنه می زنند؛مبادا دلسرد شوی بانــــــــو
چه کسی قدر محبّت تو را می داند؟

چه کسی عمق لطافت تو را می داند؟

چه کسی می داند، پشت آن پوشش سخت، پشت آن اخم عمیق، چه پَری پنهان است؟!


به چادرت می خندند؛به تاج بندگیت طعنه می زنند؛مبادا دلسرد شوی بانــــــــو

چه کسی قدر محبّت تو را می داند؟



چه کسی عمق لطافت تو را می داند؟



چه کسی می داند، پشت آن پوشش سخت، پشت آن اخم عمیق، چه پَری پنهان است؟!



چه کسی می داند، جنس مغروریت تو از چه ها سرشار است؟



چه کسی می داند، گهر عفت تو به چه سان نایاب است؟

چه کسی می داند، راز خندیدن آرام تو را؟



چه کسی می داند، حکمت پوشیدن آن ساق تو را؟



چه کسی هست بداند که تو هم دلگیری؟



از هجوم صاعقه بر گل سرخ می میری؟



چه کسی هست بداند که تو هم غمگینی؟



وقتی از کل وجود، خلاصه در تمکینی؟!



چه کسی هست بداند که چه ظلمی شده است؟



مــــــــرد و قـــــــــوامیـــــت و تکـــــــیه گهی، چه تمنای بزرگی شده است؟!



چه کسی هست بداند تو اگر حساسی،

طبع این جنس لطیف است و نه طنّازی!



چه کسی هست بداند که تو سهمی داری؟



زینت و مهر و نفق نـــــــه، که تو حقـــــی داری!



چه کسی هست بداند که تو «بانــــــو» حقت،



زن، بلا، برده، عروسک نیست، این ها به جــــــفاست!



حق تو داده شده



سهم تو داده شده



و خـــــدا خواست تو «ریحــــــــان» باشی!



“چه کسی ها…” به کنار،



به یقین می دانم



خورشید هم از جنس «ریحــــــــــانه» است،



و جهان می میرد، از نبود خورشید!



بانــــــــــــــو!



حق خود را دریــــــــــاب!



سهم ریحــــــــــانگیت را ارزان مفروش!



ســـــخت است ولی،



تو بانـــــــوی روزهای سختی!



با وجود همه ی سختی ها



«ریحــــــــــانه» باش و «ریحــــــــــانه» بمان بانــــــــو…



« إنَّ المَرأَةَ رَیحانَةٌ »