داستانی از عشق یک مادر فداکار


 اگــــر مادر نباشـــد زنــــــدگی نیست

 

به خـــورشیـــد فلک تابنــــدگی نیست

 

خدا عشق است و مادر کعبه‌ی عشق

 

به آنان بنـــــدگی ، شــرمندگی نیست

داستانی از عشق یک مادر فداکار

« چند سال پیش در یک روز گرم تابستان پسر کوچکی با عجله لباس‌هایش را درآورد و خنده‌کنان داخل دریاچه شیرجه رفت . مادرش از پنجره نگاهش می‌کرد و از شادی کودکش لذت می‌برد . مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی فرزندش شنا می‌کند. مادر وحشت‌زده به سمت دریاچه دوید و با فریاد پسرش را صدا زد.

پسر سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود . تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد . مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت . تمساح پسر را با قدرت می‌کشید ولی عشق مادر به کودکش آنقدر زیاد بود که نمی‌گذاشت او بچه را رها کند . کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود ، صدای فریاد مادر را شنید ، به طرف آنها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را کشت . پسر را سریع به بیمارستان رساندند . دو ماه گذشت تا پسر بهبودی مناسب بیابد . پاهایش با آرواره‌های تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روی بازوهایش جای زخم ناخن‌ های مادرش مانده بود . خبرنگاری که با کودک مصاحبه می‌کرد از او خواست تا جای زخم‌هایش را به او نشان دهد . پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتی زخم‌ها را نشان داد ، سپس با غرور بازوهایش را نشان داد و گفت : این زخم‌ها را دوست دارم ، اینها خراش‌های عشق مادرم هستند »