تو به اندازه کافی جبهه رفتی ، دیگه نرو

 پسرم ؛ تو به اندازه کافی جبهه رفت.....




" پسرم ؛ تو به اندازه کافی جبهه رفتی ، دیگه نرو ؛ بزار اونایی برن که نرفته اند .. "

چیزی نگفت و یه گوشه ساکت نشست ...

صبح که خواستم نماز بخونم اومد جانمازم رو جمع کرد ، بهم گفت :

" پدر جان ! شما به اندازه کافی نماز خوندی بذارین کمی هم بی نماز ها ، نماز بخونن .. "

خیلی زیبا منو قانع کرد و دیگه حرفی برای گفتن نداشتم .. ..