چند خاطره از اسارت و اسرا 


افسران - سردی من، در قدمت گرم باد...



چند خاطره کوتاه از اسارت و اسرا
بخوانید و شکرگزار لطفش باشید...

داشت می گفت« حسین جان چه کنیم که این جا نمی تونیم برات عزاداری کنیم ؟ توی زندونیم. دست کفریم»
این را که گفت، زانوهایش را گرفت توی بغل و سرش را گذاشت روش.
شروع کرد نوحه خواندن، آهسته. می خواند و گریه می کرد. گریه ام گرفت.
با هم گریه می کردیم.
او سنی بود. من شیعه.
...
ما بهش می گفتیم « تونل وحشت»
خودشان می گفتند« یوم القیامه»
یک ردیف راست، یک ردیف چپ ، می ایستادند کابل به دست.
باید از بینشان می گذشتیم. سر و صورتمان را با دست می گرفتیم و می رفتیم. کمی که گذشت، فهمیدیم اگر فقط از یک طرف برویم ، راست یا چپ، کم تر کتک می خوریم.
این طوری اگر آن طرفی می خواست بزند این طرف، می خورد توی سرو صورت رفقای خودش.
...
زمستان بود .
آمده بودند آسایشگاه را بگردند .
هفته ای یک بار کارشان همین بود.
وقتی برگشتیم توی آسایشگاه مثل همیشه همه چیز به هم ریخته بود.
اما این بار پتوها را هم خیس کرده بودند، آب ریخته بودند رویشان.
...
آمدند اسمم را صدا زدند و فرستادنم انفرادی. می گفتند گفته «ای عراقی ها دزدند»
انفرادی تنبیه زیاد داشت . فلک می کردند. می بستند به پنکه، توی کیسه می کردند و می زدند.
دو ساعت به دو ساعت هم که نگهبان عوض می شد، باز همه ی این ها. باید یک هفته آن تو می ماندم.
روز چهارم امانم برید. از حضرت زهرا خواستم بیاوردم بیرون. کمی بعد آمدند و در سلول را باز کردند.
...
مطب دکتر برای نشان دادن به صلیب سرخی ها بود.
سهمیه ی دارو هم داشت ؛ ولی چیزیش به ما نمی رسید. همه اش را خودشان بر می داشتند.
از ما هر کسی می رفت جلوی مطب ، چند تا کپسول اسهال بهش می دادند .
فرق نمی کرد چه ش باشد. کپسول ها را باز می کردیم، می دیدیم توی بعضیشان تاید ریخته اند.
...
تنمان می خارید. به خاطر شپش بود. فکر می کردیم اگر در بزنیم و بگوییم، می آیند سلول را ضد عفونی می کنند. در زدیم، نگهبان آمد. عربی که بلد نبودیم.
گفتیم« جانور، حیوان.»
گفت:« کو؟»
گذاشتیم کف دستش. گفت« کمه. کمه.»
غش غش خندید و رفت.
...
می آمدم توی محله. خیابان، کوچه، خانه. می گفتم« دارم خواب می بینم؟»
می گفتند « نه بابا! تو آزادی. ببین این خونتونه، این خیابونتونه، این کوچه تونه.»
می گفتم« خب اگه من خواب نمی بینم، بذار ببینم ماشین می آد بوق بزنه، من می رم کنار یا نه؟»
عراقی ها که سوت می زدند، می فهمیدم هنوز همان جایم.
...
هر روز صبح موقع تقسیم آش می گفتم« برادرها، بیاید آخرین آشتون رو ببرید.»
می گفتند « تو هر روز داری همین رو می گی و ما هنوز این جاییم.»
می گفتم« آقا آخرین آشتونه دیگه، تا فردا از آش خبری نیست.»
آخر یک روز بچه ها گفتند« دیگه این رو نگو. خسته شدیم از بس گفتی.»
همان موقع بلند گوی اردوگاه اعلام کرد که قرار است بیست و ششم مرداد تعویض اسرا شروع شود. با گریه گفتم« آخرین آشتون رو بخورید که داریم تعویض می شیم.»